من یه خواهر خیلی مهربونی دارم بطوری که در مهربونی ودلسوزی زبانزده تو فامیل،ولی هر وقت میاد تو خونه امون یا مریض میشیم یا دعوایی شدیدی تو خونه ام میشه. ومن سعی میکردم ازش دوری کنم تا اینکه باردار شدم وتا هفت ماهگی هیچ مشکلی نداشتم ولی از هفت ماهگی به بعد، به خاطر این که کمک حالم باشه خیلی بهم سر میزد ومشکلاتم از همونجا شروع شد بطوری که سه ماه اخر را با استرس واظطراب وبیماری سپری کردم،تا اینکه زمان زایمانم ،چون مامانم نمی تونست همراهم باشه، خواهرم همراهم بود که بعد از زایمان هم مریض شدم و دوباره یه ماه بعد سزارین رفتم زیر تیغ جراحی ومجبور شدم بچه اما بزار م پیش خواهرم،بعد دوباره داشتم میرفت پیش دکتر که بخیه هاما بکشه ،تصادف کردیم وسرم خورد به شیشه وحواس بینایی وشنواییم ضعیف شد ودچار افسردگی شدم وهر روز یه اتفاق میفتاد،تا اینکه کمی حضورش کم رنگ تر شد تو زندگیم وباعث شد اوضاع من بهتر بشه ولی بازم هم هر موقعه میومد خونهامون یا بچه ام مریض میشد طوری که بچه ام دیگه نه شیر خودما خورد نه شیر خشک،وکلی مشکلات برام پیش اومد،و احساس کردم که به حضور خواهرم تو زندگیم مربوطه،و سعی کردمن ازش فاصله بگیرم،تا حدود زیادی تاًثیر داشت،طوری ازش میترسم که وقتی زنگ میزنه حتی نگرانم که اتفاقی نیوفته،واسه همین همش دارم ازش دوری میکنم،بعضی مواقع خیلی دلم براش تنگ میشه ویا دوس دارم برم ببینمش ویا بیاد خونمون ولی واقعا خیلی میترسم از عواقبش،حالا امروز زنگ زد گفت حالا که دیگه خرت از پل گذشت یادی از من نمیکنی،در صورتی که نمیتونم بهش بگم وقتی بهم نزدیک میشی به حد نابودی میرم،هر کاری هم کردم مثلا اسفند دود کردم،ان یکاد وچهار قل ولی فایده نداره،ایا کسی مثل من هست وباید چکار کنم،چون خواهرما دوست دارم،تورا خدا کسی اگه راه حلی داره بگه،مممنون،ببخشید طولانی شد