صبح غرق خواب بودم ساعت حدودا ۴و نیم بود دیدم داره میلرزه بلند شدم وحشت کردم... شوهرمو صدا کردم بلند شو زلزله.... رفتم بچمو بغل کردم گفتم اون یکیو بغل کن بریم پایین... رفتیم سمت در دیدم تاپ تنمه برگشتم دنبال چادرم میگشتم لعنتی همیشه دم دست بود خلاصه پیدا شد رفتم سمت در شوهرم گفت شلوار.... تا لباس شلوار پوشید گفت بزار یه دستشوییم برم بچه گفت اب میخوام دیدم بچم کم لباسه رفتم برا هردوشون لباس برداشتم خلاصه زلزله تموم شده بود ولی لوستره هنوز میلرزید بعد گفتم خودمم بزار برم دستشویی... وقتی اومدم بیرون یه تصمیم جدید گرفته بودم به شوهرم گفتم لباسای محل کارتو بپوش مارو بزار خونه مامانم تو بری ما چیکارکنیم تنها... این شد که الان از رو تخت خونه مامانم بهتون پیام میدم...... خیلی تجربه بدی بود🥺 تو راه از رادیو دعای عهد پخش میشد گفتم یا صاحب الزمان یعنی وقتش نشده هنوز بیای🥺 یاد جنگ و زلزله و اتفاقای اخیر افتادم تو اون تاریکی شب تو خیابون... یه نماز آیاتم باید بخونم.