من ۱۴ سالم بود برام خاستگار اومد خودم راضی بودم از سر فکرای بچگونه گفتن عقد کنیم بابام گفت صیغه کنید ما صیغه شدیم و من بعد چند روز اومدم خونشون نشسته بودیم داشتم چت میکردم بعد پسره اومد اسمش میلاد بود
اومد و نشست از اون طرف آبجیش اومد فکر کنم سی و خورده ای سن داشت سبزی به دست اومد گفت بیا سبزیا رو پاک کنیم
رفتم و داشتیم پاک میکردیم ازم سوال میپرسید گفت غذا بلدی گفتم نه زیاد گفت بلد نیستی برو حیاطو بشور و جارو کن گفتم نه نمبخوام یه بلوایی را انداخت چاخان و فلان بهمان که میلاد کوبید تو دهن من من ناراحت نشدم اومدم خونه بابام
و بعد کلی مسئله جدا شدیم