امروز شوهرم از سر کار اومد غذا براش کشیدم اینقدر از غذا غر زد که نتونستم غذا بخورم میگه چرا سیب زمینی تو غذا نیست گفتم تو خونه نداشتیم اینقد حرف بارم کرد هیچ نگفتم دلم شکست مثل همیشه از حرفاش مشخصه که از من پیش دوستاش بد گفته اوناهم حرف منو بهش زدن و اونم هی غر میزد سر سفره جوری غذارو کوفتمون کرد که نه من نه پسرم نتونستیم بخوریم خودش خورد،بعد گفتم ببرم خونه مامانم گفت تا شراب که آوردم نخوری نمیبرم گفتم صدسال لب نمیزنم اومد دهنمو جوری فشار داد لبم از داخل قاچ خورد هیچ نشستم و گریه کردم بعد تا خوابم برد اینقدر از این زندگی خستم که هر روز از خدا میخوام مرگمو برسونه راحت بشم نه عشقی نه امیدی نه انگیزه ای ای چه میشد خدا منو ببره راحت بشم