دیروز عصر خیلی گرسنه بودم ناهارم نخورده بودم.(ناهار بخاطر،سفر کاری که داشتم فرصت نشد بخورم)دست و پام دیگه بی،حال شده بود از گرسنگی .حدود ساعتای،۶ عصر رفتیم خونه مادرشوهرم.
شوهرم از توی آشپز خونه صدام زد که این غذا رو گرم کن و بخور.
اولش گفتم این شام واسه مادرته چون دیابتیه باید سرشب بخوره و حوصله هم نداره دیگه درست کنه.
اصرار کرد..گفتم باشه باید باهم بخوریم.
خلاصه همون موقع همسایه شونم اومد و جمع همگی جمع شده .
شوهرم میگه بشینم بخورم
گفتم نمیخورم روم نمیشه جلوی اینهمه آدم بشینم بخورم نگام کنن.مادرشوهرم عادت داره موقع خوردن خیلی نگاه لقمه های توی دهنت میکنه.