۱۳شهریور تصادف کردیم شوهرم دستاش اسیب دیدن
ماشین خودمون اون روز خراب بود با ماشین یکی دیگه بودیم کلی بدهکار شدیم
همه کارای شوهرم +مهمونایی ک میومدن عیادت و دوتا بچه کوچیک با من بود
اعصاب داغون این وسط یه اختلافاتی هم با خانواده شوهرم بود ک فقط موجب جنگ اعصاب بودن
دو هفته بعدش برادرشوهر جوونم تصادف کرد و فوت شد و من با وجود غم زیاد،خودم مسئول مراسم و مهمونا با شوهر مریض و حال داغونش و بچه کوچیک و مراسمی ک تو خونه خودمه
خسته کوفته ناراحت داغون بی انگیزه
نمیدونم حالمو با چی توصیف کنم خیلی خسته ام فقط
شوهرمو ک میبینم اتیش میگیرم براش داغش خیلی سنگینه و خودمم دیگه جون ندارم
الان خونه بهم ریختست،ممکنه عصر بازم کسی بیاد،باید غذا بپزم برای دخترم و حمام کنم ولی واقعا حس کاریو ندارم
ببخشید اگه انرژی منفی داشت محض درددل🖤💔