پدرش رو چندسالیه از دست داده خیلی زندگی سختی داشتن در گذشته فقیر بودن و پدرش گرفتار اعتیاد بوده
ما با خانواده ی خودم رفته بودیم سفر که دیروز از سفر برگشتیم دلش گرفت
همش به من تو سفر میگفت خوشبحالت پدرتو داری
همیشه یه غمی تو چهرهشه
همش میگه من ک گفتم سفر نمیام چرا اصرار کردی منم گفتم والا اونجا ک خیلی بهت خوش گذشت خودم دیدم بعد گفت نه الان می بینی ک چقدر حالم بده من این زندگی رو نمیخوام دیگه زندگی برام معنی نداره
من مادرمو نمیتونم سفر ببرم کجا بیام شاد باشم
همیشه همینجوریه به یاد خانوادشه و یه جورایی فکر میکنه من و خانوادم خودشیفته و خوشحالیم و خودشو جدا میبینه
گفت تو نمیدونی به من چی گذشته و خیلی سخت گریه کرد
منم که دلسوز نمیدونم براش چیکار کنم.