سلام بچه ها .من امروز از سرناچاری رفتم سرکاربسته بندی نبات  چون دارم جدامیشم واحتیاج به پول دارم .اونجا که بودیم یه اقایی بودسر کارگرمنو تنها میدید متلک مینداخت ومیخندید آمار میداد.من هی سرمو انداختم پایین هیچی نگفتم .موقع ناهار خانما جمع شدیم دورهم ناهارخوردیم .یدفعه یکی ازخانما گفت زهرا نامزد این اقاس وتازه یکماهه عقد کردن .انقد حالم ازاونوقت بده .ببخشید ولی اقاهه مثل میمون دختره گناه داشت حیف شد.به دوستم گفتم گفت چرا چیزی به مرده نگفتی گفتم محلش ندادم .بچه ها نظراتتونو میخونم جایی لازم بود ج میدم چون دستم کنده به نوشتن .پیشاپیش ازهمه ممنونم.