تو این چن سالی ک عروسی کردم اینقد از دست خانواده شوهر کشیدم و یجوری از چشمم افتادن ک وقتی کنارشونم لحظه ب لظه ش برام عذابه چن روز اومدم مسافرت خونه پدرم بعد ۶ ماه تا عصابم آروم شه خواهرشوهرم ب شوهرم گفته چرا اونجا میرین خونه ما نمیایین هفته بعدم بیایین خونه ما تا خونشونم ۲ ساعت راهه ب شوهرم گفتم صب بریم شب برگردیم بچم جای دیگه میرم نمیخابه اذیت میکنه الان اینجاهم همه خاموشی میزنیم میخابیم تا اونم بخوابه ولی برم خونه خواهرشوهرم ده نفر آدم تو ی خونه باید یکی یکی بگم ساکت باشین خلاصه خیلی بد قلقه ۱۸ ماهس شوهرمم میدونه ولی بیخیاله سر اینکه گفتم شب نمونیم ی دعوایی ب پا شد ک نگم میگه خانواده من عزراییلن با فامیلامون رفت و امد نداری اخه مگه من زن فامیل توام ک هر روز برم خونخ یکی واقعا خیلی رفت و امد دارم منم دوس ندارم درونگرا هستم با هر کسی نمیتونم دوست شم تورو خدا کمکم کنین بریدم از این زندگی