نمیدونم چشه
خبرمرگمون امروز بعداز ظهر دعوت بودیم مهمونی
دراز کشید گفتم نخواب یه ربع دیگه میخوایم حرکت کنیم گفت همون یه ربع دیگه منو بیدار کن
بعد دیدم خوابش عمیق شده گذاشتم یک ساعت بخوابه خودم آماده شدم
بعد از یکساعت با محبت و قربون صدقه بیدارش کردم که پاشو آماده شو خیلی دیرمون شده برین دیگه
تا چشمشو باز کرده شروع کرده داد و بیداد و دعوا منم عصبانی شدم بهش گفتم چه مرگته اونم گفت خودت چه مرگته بعدش هم رفت رو تخت که دوباره بخوابه
منم نشستم گریه کردم بعدشم رفتم بالای سرش گفتم بیچارن میکنم واسه این حرکتت
آبروم جلوی فامیلام رفت😭😭😭 نمیدونم بهشون چی بگم
الان هم میخوام وسایلمو جمع کنم برم یه جا فقط بدبختی هیچ جایی رو ندارم که برم😭😭😭