بچها ماجرای مهمانی خیلی طولانیه انا واسه اینکه سریع تمام کنم فقط اون قسمتی ک باهمدیگ صحبت کردیمو میگم..
شام ک خوردیم و اینا داداشش برا پزیرایی کردن هی میومد و میرف..
منم بلندشدم کمک کنم ی مقدار از ظرفا رو ببرم..معذب بود..خاستم سرگرم بشم..رفتم کنار ظرفشویی مشغول شدم ک اومد گف شما چرااینجا ایستادید؟دخترا کجان؟گفتم ن چیزی نیس ک خودم خاستم سرگرم بشم..
یهو خندید گف خاستید از شرِ من راحت بشید؟؟
گفتم ن این چ حرفیه اختیار دارید..
اینو ک گفتم زنداداشم یهو اومد داخل..