باید می افتادیم دنبال کارای پزشکی قانونی،کلا دوروز طول کشید. اون روز بیست نفر توی نوبت مجوز بودن که فقط به دوتامون مجوز دادن،وقتی من رو صدا کردن خانم قاضی بهم گفت هرچه زودتر انجام بده که روح دمیده نشه به تن این طفل معصوم،گفتم این جوابها قطعیه؟اگر من گناه کنم چی؟اگر بچه سالم باشه چی؟اون خانم گفت دخترم این بچه تا آخر عمر باعث عذاب مادرشه و قانون این اجازه رو به تو میده که تاقبل از دمیده شدن روح به زندگیش پایان بدی...
دلم میخواست بگم آخه من چجوری میتونم یه تیکه از وجود خودم رو بکشم.
اون روز مجوز رو دادن و من باید میرفتم بیمارستان...دلم میخواست زمان متوقف بشه و من از پسرم جدا نشم. من چجوری میتونستم یه موجودی رو که زیر قلب من رشد کرده و بزرگ شده از بین ببرم. از خودم بدم میومد که جرات نداشتم بگم بابا من این بچه رو میخوام،دوستش دارم هرجور که باشه.
دکتر برای ۶ بهمن وقت بیمارستان بهم داد گفت قبل از هفته هجده تموم بشه.از تاریخ هشتم دی تا شش بهمن برای من یه قرن گذشته بود،یه قرن پر از تلخی،پر از نحسی.
شبش پسرم رو گذاشتم خونه مادرم تا ساعت پنج صبح برم.خواهرم هم اومد پیشم. من چون دهانه رحمم باز نمیشه دکتر گفت که بهتره بدون اینکه اذیت بشی سزارین کنی.امکان کورتاژ یا ساکشن هم نبود چون بچه بزرگ شده بود و استخوناش کامل بود.
ساعت پنج راه افتادیم،شش صبح بیمارستان بودیم.کارامون که انجام شد ساعت یازده رفتم اتاق عمل. از دکتر بیهوشی خواهش کردم که بیهوشم کنه تا چیزی رو نبینم اولش قبول نمیکرد اما وقتی حال روحیم رو دید قبول کرد...
خوابیدم و بیدارشدم با جای خالی پسرم،با شکم بخیه خورده اما بدون نوزاد،و به معنای واقعی من به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود.همسرم برای اینکه اذیت نشم برام اتاق خصوصی گرفت،اما وقتی صدای نوزاد از اتاقهای کناری میومد انگار قلبم رو پاره پاره میکردن.بعداز یک روز با دست خالی برگشتم خونه،خونه ای که میتونست الان پر از صداهای قشنگ باشه اما هرروز به جز گریه من چیزی به خودش نمیبینه.شاید بعضی از آدما آزمایشات غربالگری رو مهم ندونن،یا اینکه بگن ما نسبت فامیلی نداریم پس نیازی نیست.من و همسرم هم هیچ نسبتی نداریم و توی فامیلهای دورمون هم حتی یک مورد سندروم نداریم،اما این اتفاق برامون افتاد.
هفت ماه از اون روزا میگذره اما حتی یه لحظه هم اون دست و پای خوشگل کوچولو از جلوی چشمام نمیره،یه روز نیست که بهش فکر نکنم،اگر بود الان دوماهه بود و من با هر بار خندیدنش براش میمردم.
روزی که اگر پسرم بود وقرار بود زایمان کنم رفتیم مشهد، از امام رضا خواستم دلم رو آروم کنه و از خدا بخواد یه بچه سالم بهم بده،اما همچنان بی قرارم،توروخدا ببخشید اینقدر طولانی شد. ازتون خواهش میکنم اگر لایق دونستید برای حال من دعا کنید...