2777
2789
عنوان

حال بد من چند ماه بعد از سقط

1118 بازدید | 30 پست

سلام دوستان.قبل از هرچیز بگم چون اولین باره تاپیک میزنم ممکنه مشکل داشته باشم، پس پیشاپیش ببخشید.

یادمه پسرم از وقتی که دوسه سالش بود خیلی دوست داشت که خواهر یا برادر داشته باشه،اما من نه موقعیت مالی داشتم نه آمادگی جسمی.چون پسرم فوق العاده کم میخوابید من تازه بعداز سه سال به یه آرامش نسبی رسیدم و میتونستم شبی پنج شش ساعت بخوابم. پسرم رفت پیش دبستانی گفتم بذار بگذرونه بعدا،رفت کلاس اول که خواستم اقدام کنم متاسفانه کرونا شروع شد.اما با این حال من از تابستون سال ۹۹ اقدام رو شروع کردم و فکر میکردم خیلی زود برای بار دوم مادر میشم. اما اشتباه میکردم،دوسالی منتظر بودم و یادمه شهریور سال ۴۰۱ عکس رنگی گرفتم...

اون ماه هم خبری نشد،بیخیال شدم و چون مادرم کتفش رو عمل کرده بود کلا اون ماه از فکر بچه بیرون اومدم...اتفاقا مهرماه کلی هم کار سنگین انجام دادم و از مهمونهایی که برای عیادت مادرم میومدن پذیرایی میکردم..

اصلا یادم رفته بود که نهم آبان موعد عادت ماهیانمه.دوروز گذشته بود صبح یازده آبان یه دونه بیبی چک تو خونه داشتم اما اصلا امیدی نداشتم به بارداری،با ناراحتی طبق معمول تست کردم اما همون ثانیه های اول دو خط پررنگِ پررنگ شد..

تا ده دقیقه فقط گیج بودم و گریه میکردم.یادمه وقتی به خودم اومدم نماز شکر خوندم و از خدا برای اینکه باز هم من رو لایق مادرشدن دونسته بود هزاران بار تشکر کردم..از خدا خواستم فقط و فقط یه بچه سالم و صالح به من بده و خودش نگهدار جگر گوشه من باشه.

رفتم دوتا تست دیگه خریدم و امتحان کردم که دیدم بلللللله انگار خدا به منم نگاه کرده.

بعداز ظهر رفتم آزمایش دادم بتا هم مثبت بود.سر راه رفتم ماهی قزل خریدم تا شب غذای مورد علاقه همسرم رو بپزم و پسرم و باباش رو سورپرایز کنم. آخ که چه حالی داشتم وقتی پستونک رو همراه نامه از طرف فسقلی توی جعبه هدیه گذاشتم.

خدایا ازت ممنونم که روز مادر،بهترین هدیه رو بهم دادی🥰

خب

چون که خدا همه چیز را دید‌ و کاری نکرد...من یه سوال دارم از اون بالایی؟واس حاطره چی آفریدی؟نونت کم بود؟آبت کم بود؟مشتی تو با اون همه قدرت و عظمت،دبدبه و کبکبه ،یه حال خوش به ما نمیرسید؟چجوری دیگه ازت باس بخوایم؟که خساست نکنی؟مشتی پشتتو کردی به ما انگار پیاز خوردیم،کجایی تو پس ؟خالق بی نیاز؟

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

وقتی همسرم اومد خونه گفت خبریه مهمون داریم؟گفتم نه چه خبری.(از اونجایی که درگیر کارای مادرم بودم برای اولین بار توی این شونزده سال سالگرد ازدواجمون رو فراموش کرده بودم که هجدهم ماه قبل بود)بهش گفتم به جبران فراموش کردن سالگرد ازدواجمون برات یه هدیه کوچیک گرفتم.همینطور که داشتن با پسرم جعبه رو باز میکردن ازشون فیلم گرفتم واااای که چه ذوقی کرد بابای فندق وقتی نامه رو خوند.اون شب حس کردم دنیا داره فقط به کام ما میگرده اما نمیدونستم که روزگار بدجور بیرحمه و بدترین سرنوشت رو برای من رقم میزنه...

خدایا ازت ممنونم که روز مادر،بهترین هدیه رو بهم دادی🥰

همه چیز خوب بود هجده آبان رفتم سونوی قلب. الهی فداش بشم تا دکتر کارش رو شروع کرد صدای قلب کوچولوش پخش شد...نمیتونستم جلوی اشکام رو بگیرم.اون صفحه مانیتور شده بود یه تیکه از وجود من دلم میخواست تا فردا بشینم و نگاش کنم و صدای قلب کوچولوش رو بشنوم.پسرم رو هم برده بودم،وقتی صدای قلب رو شنید توی چشماش یه برقی بود که هیچ وقت ندیده بودم. برام هیچ فرقی نمیکرد که جنسیت چیه امامیدونستم ته دل همسرم مثل تموم مردای دیگه یه علاقه خاصی به داشتن دختر وجود داره. راستش خودم هم چون لذت پسر داشتن رو تجربه کرده بودم دوست داشتم طعم داشتن دختر رو هم بچشم اما در کل فقط سلامت بچه برامون مهم بود.

ولی نمیدونم چرا از همون لحظه که صدای قلبش رو شنیدم یه حسی بهم گفت که یه پسر شیطون داره توی وجود من رشد میکنه.یه پسر که زمین تا آسمون با برادر آرومش فرق داره.یه پسر که قراره تمام حرف گوش کن بودنهای پسر اولم رو برام تلافی کنه. آخ که چقدر خوب بود وقتی توی دنیای خودم باهاش حرف میزدم.

ویارهام کم کم شروع شد،از غذا خیلی بدم میومد اما در عوض گوجه درسته با نمک دونه درشت،کیوی ترشِ ترش،پرتقال که قبلا ازش تنفر داشتم و الان دیوونش بودم،با هندونه شده بود خوراک من.

دکتر برای هشتم دی نوشت برم سونوی ان تی،با هزار شوق و ذوق که دوباره قراره صدای قلبش رو بشنوم رفتم.وقتی خوابیدم روی تخت و نگاهم افتاد به صفحه مانیتور انگار دنیارو دادن به من،خدای من این موجود ظریف با اون دست و پای کوچولو که مدام تکونشون میداد قرار بود بشه نور زندگی ما،صدای قلبش که پخش شد گوشم اصلا چیز دیگه ای نمیشنید.اما یه دفعه با صدای دکتر به خودم اومدم،خانم چندسالتونه؟ گفتم ۳۴ باهمسرتون فامیل هستید؟ گفتم خیر.

دکتر گفت عددان تی از حد نرمال خیلی بالاتره،گفتم یعنی چی گفت احتمال سندروم داون....

دیگه هیچی نشنیدم اشکام نمیذاشتن هیچی رو ببینم،از شدت اضطراب جنینم اینقدر تکون میخورد که دکتر دیگه نتونست کارش رو انجام بده. اون لحظه احساس کردم دکتر چیزی به اسم قلب توی سینه نداره که اینقدر راحت به یه مادر این حرف رو میزنه. به من گفت به جای گریه برو دنبال کارهای آزمایش ژنتیک که وقت سقط نگذره.

حالا من مونده بودم و یه دنیا غصه،خوش به حال همسرم که یه بار هم نیومد سونو،خوش به حالش که صدای قلب عزیز من رو نشنید،خوش به حالش که توی اون صفحه لعنتی مانیتور دست و پای قشنگش رو ندید.

خدایا ازت ممنونم که روز مادر،بهترین هدیه رو بهم دادی🥰

اون موقع هفته سیزده بودم،برای هفته بعد رفتم آزمایش سل فری،توی آزمایشگاه نیلو انجام دادم.اونجا پر بود از مادرایی که این آزمایش رو داده بودن و بعداز گرفتن جواب خوشحال بودن که جنین سالمه.وقتی اونهارو دیدم خیلی امیدوار شدم گفتم خدایا یعنی میشه به من هم لطف کنی و بچه منم سالم باشه.دوهفته بعد،درست یک روز قبل از روز مادر همسرم زنگ زد گفت از آزمایشگاه باهاش تماس گرفتن و متاسفانه تریزومی ۲۱ مثبته.نمیتونم بگم اون لحظه چه حالی داشتم پسرم با لباس فرم مدرسه روبروم خشکش زده بود،،،یه دفعه بغضش ترکید تا بحال ندیده بودم اینطوری گریه کنه،همش من رو سرزنش میکرد میگفت از بس غذا نخوردی،هی گفتی از مرغ بدم میاد از گوشت بدم میاد آخرش هم بچه رو مریض کردی.

زنگ زدم آزمایشگاه از خانمه پرسیدم گفت بله متاسفانه مثبته باید بری آمینوسنتز چون نیم در صد جای امیدواری هست.گفتم جنسیت مشخصه گفت بله جنسیت پسره.

خودم رو کنترل کردم و چیزی به پسرم نگفتم چون چندروزی بود که میگفت مامان برام فرقی نداره اما داداش خیلی دوست دارم...آخ الهی که من بمیرم برات

خدایا ازت ممنونم که روز مادر،بهترین هدیه رو بهم دادی🥰

فرداش جواب رو بردم پیش دکترم من رو فرستاد مطب خانم دکتر مرصوصی که فوق تخصص جنین شناسیه،وقتی که ان تی رو دید گفت دخترم نمیخوام ناراحتت کنم اما امیدی نداشته باش.

بعدش آماده شدم برای آمینوسنتز.روی تخت که خوابیدم تمام سعی خودم رو کردم موقع نمونه گیری چشمم به اون مانیتور لعنتی نیفته اما انگار یه نیرویی سر من رو ناخودآگاه به اون طرف میکشید...باز نگاهم افتاد به اون صفحه تاریک که عزیز من،تیکه ای از وجود من داشت دست و پای قشنگش رو تکون میداد...چقدر توی اون لحظه به شوهرم حسودیم شد چون هیچ وقت این تصویر رو ندید که عذاب بکشه.آمینوسنتز خیلی راحت تر از اون چیزی بود که شنیده بودم.نمونه رو فردا صبح همسرم برد آزمایشگاه تحویل داد‌.اینم بگم چون آزمایش سل فری مثبت بود دیگه برای آمینو نیاز نبود هزینه ای پرداخت کنیم اما ما برای اینکه زمان رو از دست ندیم یک میلیون و هشتصد دادیم تا جواب رو سه روزه به ما بدن.

اون سه روز بدترین روزای عمرم بود. اصلا نمیتونستم از بچم دل بکنم. فقط از خدا یه معجزه میخواستم. حاضر بودم هرچیزی که دارم بدم اما عزیز دلم سالم باشه. دیگه تکون خوردناش رو حس میکردم.هربار که تکون میخورد من بیشتر بهش دل میبستم.

بالاخره بعداز سه روز به همسرم زنگ زدن...تلخترین و بدترین خبری که ممکنه به یه مادر بدن رو من اون روز شنیدم.اون روز تمام رویاهای من تو یه لحظه جاشون رو به غصه دادن.دلم میخواست برم یه جایی زندگی کنم که کسی رو نشناسم تا بتونم پاره تنم رو بزرگ کنم،اما اون طفلی هم گناه داشت. وقتی به اون موجود بی گناه هم فکر میکردم میدیدم خودخواهیه اگر به خاطر احساس خودم آینده اون رو هم خراب کنم.زندگی پسر بزرگم هم ممکن بود بعدها تحت تاثیر این ماجرا قرار بگیره.

خدایا ازت ممنونم که روز مادر،بهترین هدیه رو بهم دادی🥰

باید می افتادیم دنبال کارای پزشکی قانونی،کلا دوروز طول کشید. اون روز بیست نفر توی نوبت مجوز بودن که فقط به دوتامون مجوز دادن،وقتی من رو صدا کردن خانم قاضی بهم گفت هرچه زودتر انجام بده که روح دمیده نشه به تن این طفل معصوم،گفتم این جوابها قطعیه؟اگر من گناه کنم چی؟اگر بچه سالم باشه چی؟اون خانم گفت دخترم این بچه تا آخر عمر باعث عذاب مادرشه و قانون این اجازه رو به تو میده که تاقبل از دمیده شدن روح به زندگیش پایان بدی...

دلم میخواست بگم آخه من چجوری میتونم یه تیکه از وجود خودم رو بکشم.

اون روز مجوز رو دادن و من باید میرفتم بیمارستان...دلم میخواست زمان متوقف بشه و من از پسرم جدا نشم. من چجوری میتونستم یه موجودی رو که زیر قلب من رشد کرده و بزرگ شده از بین ببرم. از خودم بدم میومد که جرات نداشتم بگم بابا من این بچه رو میخوام،دوستش دارم هرجور که باشه.

دکتر برای ۶ بهمن وقت بیمارستان بهم داد گفت قبل از هفته هجده تموم بشه.از تاریخ هشتم دی تا شش بهمن برای من یه قرن گذشته بود،یه قرن پر از تلخی،پر از نحسی.

شبش پسرم رو گذاشتم خونه مادرم تا ساعت پنج صبح برم.خواهرم هم اومد پیشم. من چون دهانه رحمم باز نمیشه دکتر گفت که بهتره بدون اینکه اذیت بشی سزارین کنی.امکان کورتاژ یا ساکشن هم نبود چون بچه بزرگ شده بود و استخوناش کامل بود.

ساعت پنج راه افتادیم،شش صبح بیمارستان بودیم.کارامون که انجام شد ساعت یازده رفتم اتاق عمل. از دکتر بیهوشی خواهش کردم که بیهوشم کنه تا چیزی رو نبینم اولش قبول نمیکرد اما وقتی حال روحیم رو دید قبول کرد...

خوابیدم و بیدارشدم با جای خالی پسرم،با شکم بخیه خورده اما بدون نوزاد،و به معنای واقعی من به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود.همسرم برای اینکه اذیت نشم برام اتاق خصوصی گرفت،اما وقتی صدای نوزاد از اتاقهای کناری میومد انگار قلبم رو پاره پاره میکردن.بعداز یک روز با دست خالی برگشتم خونه،خونه ای که میتونست الان پر از صداهای قشنگ باشه اما هرروز به جز گریه من چیزی به خودش نمیبینه.شاید بعضی از آدما آزمایشات غربالگری رو مهم ندونن،یا اینکه بگن ما نسبت فامیلی نداریم پس نیازی نیست.من و همسرم هم هیچ نسبتی نداریم و توی فامیلهای دورمون هم حتی یک مورد سندروم نداریم،اما این اتفاق برامون افتاد.

هفت ماه از اون روزا میگذره اما حتی یه لحظه هم اون دست و پای خوشگل کوچولو از جلوی چشمام نمیره،یه روز نیست که بهش فکر نکنم،اگر بود الان دوماهه بود و من با هر بار خندیدنش براش میمردم.

روزی که اگر پسرم بود وقرار بود زایمان کنم رفتیم مشهد، از امام رضا خواستم دلم رو آروم کنه و از خدا بخواد یه بچه سالم بهم بده،اما همچنان بی قرارم،توروخدا ببخشید اینقدر طولانی شد. ازتون خواهش میکنم اگر لایق دونستید برای حال من دعا کنید...

خدایا ازت ممنونم که روز مادر،بهترین هدیه رو بهم دادی🥰
باید می افتادیم دنبال کارای پزشکی قانونی،کلا دوروز طول کشید. اون روز بیست نفر توی نوبت مجوز بودن که ...

برات دعا میکنم گلم

چون که خدا همه چیز را دید‌ و کاری نکرد...من یه سوال دارم از اون بالایی؟واس حاطره چی آفریدی؟نونت کم بود؟آبت کم بود؟مشتی تو با اون همه قدرت و عظمت،دبدبه و کبکبه ،یه حال خوش به ما نمیرسید؟چجوری دیگه ازت باس بخوایم؟که خساست نکنی؟مشتی پشتتو کردی به ما انگار پیاز خوردیم،کجایی تو پس ؟خالق بی نیاز؟

عزیزم واقعاااا سخته و دردناکه و حق داری اما باز خداروشکر کن ک یه پسر ساالم داری ک طعم مادرشدنو چشیدی و خیلی ها در حسرت یک بار مادرشدنند ک حق هر زنی هست لطفااا ناامید نباش دوباره میتونی یه بچه سالم دنیا بیاری خدا حواسش هست مطمئن باش

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز