بخاطر این شوهر نامردم از همه اسایشی ک میتونستم داشته باشم گذشتم تو روی خانوادم وایسادم خانوادش هرکاری کردن ب روم نیاوردم قطع رابطه کردن چیزی نگفتم خانوادممحبتایی بهش کردن ک ب پسر خودشون نکردن حالا سر ی بحث مسخره چیزایی بهم گفت ک حس میکنم خورد شدم داغون شدم له شدم عزت نفسم غرورم نابود شده ولی پشتوپناه ندارم، پدرم هراتفاقی بیوفته منو مقصر میدونه نمیتونم برم خونش چیکار کنم حس میکنم دیگه نمیتونم بااین مرد تو ی خونه باشم از طرفی هیچ جارو ندارم با بچم برم از خدا شاکیم بچگیم با سختی گذشت از نظر روحی داغون بودم پسرعموم بهم دست درازی کرد نتوستم ب کسی بگم عاشقش شدم بهم محل نداد ابروی خودمو بردم ب همه التماس میکردم بهش بگین من دوسش دارم گذشت با شوهرم اشنا شدم پسر عمومو فراموش کردم وارد زندگی شدم خیلی زود بود اشتباه بود انتخابم ولی پدرم خطو نشون کشید ک حق نداری برگردی ابرومون میره و .... شوهرم خیانت کرد بخشیدمش خانوادش باهام قطع رابطه کردن تحمل کردم بچه دار شدمبخاطر خودم چون مادر شدنو دوست داشتم فکر نمیکردم امروز برسه و شوهرم همچین حرفایی بهم بزنه، ی ماه پیش دعوای شدید کردیم برای اولین بار چندبار زد تو سرم وسط خیابون و ...... ای خدا خسته ام چرا اینهمه سختی دادی بهم چرا نذاشتی ی روز خوش داشته باشم تنها نقطه روشن زندگیمبچمه اینم میخوای دور کنی ازم،؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تحمل این یکیوندارم