از قافله ی، جا ماندم درست بیست و چند سال پیش، ماندم ... زندانی این روزگار زشت شدم ... روزگاری که نه از جنس من است نه از برای من ... چه رسمیست ، دنیا ! از گردشش مینالیم و، مینالم و روز زمینگیر شدنمان را جشن میگیریم ! نمیدانم ... قلمم زیر بار دردها، تَرَک برداشته کمرم خم شده ! ... با این حال هنوز هم به دوست، لبخند میدهم و گاه و زود به زود قهقهه بلند سر میدهم و لاپوشان میکنم دردم را آنچه درونم متلاطم است ... و امروز اغاز بیست و هفت سالگی ام!!!
دل را قرار نیست،مگر در کنار تو💖