من هفته پیش سقط داشتم در ۳۷ سالگی. میدونین من واقعا دیگه امیدی به زندگی ندارم، هدفی ندارم، دلیلی ندارم. حتی اگه باردار بشم بیشتر وحشت میکنم تا اینکه خوشحال شم.
فقط روزها رو سپری میکنم. سر ساعت میام سر کار، عصر ها هم کار خونه رو انجام میدم و خورده کارهای عقب افتاده رو. آخر هفته هم حوصله هیچ کار ندارم، فقط دلم میخواد پیش مامانم باشم.
من از آینده وحشت دارم. از اینکه پدر مادرم قرار نیست همیشه با من بمونن. از اینکه با همسرم معلوم نیست آخرش چی میشه.
از اینکه همه جوونیم پشت میزهای کوچیک و طوسی رنگ کارمندی تموم شد. و آرزوهایی که دونه دونه جلوی چشمم پر پر شدن.
من اشتباه کردم اقدام به بارداری کردم من که میدونستن خوشحالی به من نیومده. الکی امید و شور واهی به خودم دادم.
حداقل قبل از این اقدام همون زندگی فاجعه آمیز خودم رو پذیرفته بودم و باهاش آشتی کرده بودم. الان برگشتم سر خونه اول با هزار انید از دست رفته.