انقد دارم گریه میکنم.
حرفایی که وقتی به گوش خودم رسید شاخ دروردم. از دزدی گرفته تا حرفای ناموسی.
من سر کارم با هیچکس کاری نداشتمو فقط سرم تو کار خودم بود. ولی این زنیکه نمیدونم چه پدرکشتگی با من داشت.
هق هق دارم گریه میکنم.
دیشب رفتم امامزاده صالح و تا اخرین لحظه ای ک باز بود نشستمو تک تکشونو از ته دلم با اشک نفرین کردم.
من کارمو تو بخش خودم خیلی دوست داشتم. خیلی توش موفق بودم
الان منو منتقل کردن به بخشی که اصا نمیدونم دقیقا کارم چیه
خدایا چرا همچین میکنی باهام؟ من که سرم تو کار خودم بود چرا باید اینجوری میشد