ی مدتیه بخاطر قند بالا داییم ی عمل سخت رو گذروند و بعد از اون خونه نشین شده و دنبال بازنشستگی زودتر از موعد بود ک البته کارش خیلی آینده نداشت و فک میکنم بیمه نداشته. قبلش کار خیلی خوبی داشت ک بخاطر ی سری مشکلات مجبور شد استعفا بده.خانواده ی زنداییم وضعشون از داییم اینا بهتره ک البته اونام اوایل وضعی خیلی بدی داشتن اما خدا خواست و ب یه نون و نوایی رسیدن.(فامیل هستن دو طرف) حالا ی چند ماهیه داییم بیکار شده و جدیدا زنداییم چهره ی دیگه ای ب ما نشون میده. اولا خونه ای ک ارث پدریش بود و داده بود مادربزرگم (مادرشوهرش ک فامیل نزدیکش هست) بشینه رو گفته فووووری خالی کنید میخوام خونمو عوض کنم. حتی یک سال زودتر نگفت ک مادربزرگم فکری کنه. خودش با رضایت خودش خونه رو داد مادرشوهرش بشینه ک نزدیک باشن ب هم اما الان میگه الا و بلا خونمو میخوام. ی مدتی رفت جذب یکی از بازاریابی ها شد زنداییم و اونجا نمیدونم چیا یادش میدن که میگه دیگه خودم مهمم. تا حالا خودمو در نظر نگرفتم از این ب بعد میخوام بگیرم.. حتی ب داییم گفته چرا پل نداشتی منو گرفتی؟ خیلی حرفا... الانم از داییم از خونه درومده.. خدایا چقد مشکلات مالی خانواده ها رو داره از هم میپاشونه.. خیلی ناراحتم از رفتارای زنداییم