بزار برات ی داستان واقعی تعریف کنم
یه دختره ای یه پسرو دوست داشت
تا نامزدیشون پیش رفتن
ولی یهو همه چی بهم خورد
خیلی ناگهانی
قرار بود دوسه روز دیگش مراسم عقد کنون باشه
ولی زدن زیرش
بعدا دختره فهمید دوست صمیمیش رفته با پسره دوست شده و مخشوزده
و الان زیر ی سقف زندگی میکنن
دختره افسردگی گرفت و بعد سنتی با یکی ازدواج کرد
ولی عمیقا عاشق و دلباخته شوهرش نیس
دلش پیش اون پسره برای همیشه جا موند
و خیلی راحت با ی تلفن همه چیز از هم پاشید
پس از من به تو نصیحت حالا ک نامزدت/عشقت اومده
و کلی ذوق داره توام اشتیاق داشته باش
بهترین عاشق و معشوق شهر بشید
نزار بعدا پشیمون بشی