یادمه یه خواستگار خوب و پاپیچ داشتم مامانش میگفت دانشجوعه و سربازی نرفته یه مدت نامزدی طول میکشه اینا. بعد مامان بابام باهم مشورت میکردن مامانم میگفت اگه یه وقت پسره مرد چی؟ بابام میگفت حالا مرگ که دست خداست هعی زندگیییی یعنی تو بحث ازدواج منم حرف مرگ و میر و ناامیدی میزدن. الان انقد ذهنم داغونه اصلا ناخودآگاه همش داره آینده رو تصور میکنه که یه عزیزیو از دست میدم یا خودم جوون مرگ میشم. چه کنم این افسار گسیخته رو کنترلش کنم؟ تو روخدا مراقب روح و روان بچه هاتون باشین به نظرم حتی طرز فکر ماهم روی بچه هامون تاثیر میزاره چه برسه به رفتار و گفتارمون
اونی که تو شکم مادرش قلبش تشکیل نشد و سقط شد زندگی رو برد:)) (درخواست دوستی قبول نمیکنم ، آقایون در تاپیک هام شرکت نکنن ، تاپیک زدم نصیحت نمیخوام پس لطفاً نه اعصاب خودتونو خورد کنید نه اعصاب منو تا وقتی که خودم ازتون راهنمایی نخواستم اصلا به خودتون این اجازه رو ندید که نصیحتم کنید!دیگه سایت نمیام خدافظ)