بابام ی ادمی بود همه فک میکردن خداس ولی زندگی رو برای ما سیاه کرده بود تا اینکه گذشت یروز خالم با گریه زنگ زد ب مامانم ک بیا کارت دارم مامانم رفت فهمید بابام رفته جلوی در خونه دختر خالم ک همسن دخترشه و شوهرش مرده ی بچه چهار ساله داره گفته من عاشقتم هشت ماهه ب تو فک میکنم بخاطر تو ی عالمه وزن کم کردم،دنیا رو سرمون خراب شد ازش نفرت دارم بعد مامانم رفت خونه و قفل در و عوض کرد و تهدیدش کرد بیاد سمت خونه ب همه میگه هرچند خانواده مامانم و عموم متوجه قضیه شدن و همه حالشون ازش بهم میخوره،جالبش پیام هاشه ک ی مریض روانیه میگه من خواستم برم فرشته رو ببینم من با عالم بالا در ارتباطم من رفتم یهو فرشته محو شد اصلا ی چیزایی من خواب امام هارو دیدم،از ترسش رفته خونه مامانش و دیگه ندیدیمش ولی همش میگه مگه چی کردم مامانم و زنگ میزنه فوش میده تهدید میکنه،امروز مامانم زنگ زد فهمیدم رفته پیش بابام و باخاله هام همه جنگ کرده ک اره مگه چیکرده همه شوهراتون ی عیبی دارن اصلا هنگ کردم بعد هم میخواد انگار ببخشدش و گفتم همه مسخرت میکنن اون مریض روانیه گفته من اصلا تورو نمیخواستم اینکارو کردم،حالا قبلش هم کلا دعوا داشتن و مامانم از بابام همیشه نالان بود،گفت بخوام کاری کنم ب شما و خانوادم ربطی نداره وقتی میبینم فقط شوهرم برام میمونع😳گفتم تازه عاشقش شدی شده شوهرت ما اصلا ی لحظه هم تنهاش نذاشتیم من و خواهرم حالا میگه اون پشیمونه درصورتی ک برگرده عوضی تر از قبله مطمعنم،حالا من ب کنار خونم جداس ازدواج خواهر کوچیکم داره دیوونه میشه ک مامانم ببخشدش و بیاد دوباره