تو 15 سالگی مرگ پدر مادرت و تحمل می کنی کم کم میفهمی محکومی به تحمل بعدش خودتو با درس مشغول میکنی که بشی مایه افتخارشون تمام تلاشتم میکنی تهش بهش میرسی ولی باز زندگی باهات لطافت نشون میده یه سریا که فکر میکنی میتونی بهشون اعتماد کنی میشن جلاد روح و بدنت این جلادا کاش غریبه بودن یکی میشه عموت و اون یکی میشه پسر عموت مثلا تو سن هفده سالگی دردایی رو باید تحمل کنی که خیلی از همسنات تمام دغدغه شون چت کردنه یا بحث کوچک با خانوادشون خانواده ای که میخوان از بچشون محافظت کنن
آره قبل 15 سالگیم منم لوس بودم خب تک بچم بودم یه زندگی نرمال داشتم بعدشم تا هفده سالگی زندگیم بد نبود ولی همیشه یه غم بزرگ تو دلم بود ولی تو این چند ماهه همه چی رو تحمل کردم کتک خوردن شنیدن حرفای چرت و پرت تحت فشار برای ازدواج با پسرشون نزدیک شدن های پیش از حد. خونه ای که وقتی پدر مادرم بودن محل آرامشم بود یاد آور کننده خاطرات بهترین لحظات زندگیم حالا همون خونه شده شکنجه گاهم. میگن کاراما میگن خدا میگن قانون طبیعت پس کو من تاوان کدوم کار نکرده رو میدم. الانم که باز تحمل میکنم به خاطر یه ماه آینده است و نجات خودم اگه شد.