خانوما امروز حسابی دلم شکست از برخورد مادرم نمیدونم مگه دختر بودن چیه

عزیزم من یه حرف میزنم کلی جنگ و دعوا دارم ،چند وقت که کرونا بود داداشم کرونا داشت اومد خونه ما بهم گفت آبجی رفتم تست دادم منم ترسیدم همه وسایل رو شستم و ضدعفونی کردم که نگیریم یه وقت ،همین رو به مادرم گفتم ،میگفت مگه پسرم جزام داره که اینجوری کردی کروناست دیگه من چندین باز مریض شدم یکبار سوپ نداد دستم ولی خودشون که مریض بودن سفارش میداد که سوپ بپز بیار 

باورت میشه پنج ماه فقط اونا میان ،داداش بزرگم که کلا آنقدر نیومده نمیدونه کدوم خونه ماست ،کوچبکه ک منو دوست داره هم با حرفهای مامانم همش ازم دور میشه ،غروب به غروب ک مامانم بهم سر میزنه همش از مشکلات و گرفتاری هاشون میگه و دلم رو میترکونه از ناراحتی 

نه همیشه اینطوری بوده ،از همه لحاظ ،از آزادی و اختیارات و از کارهایی که ازم میکشید تا وقتی تو خونه بودم ،از اینکه زمین به نام داداش بزرگه کرده و برای کوچیکه ماشین خریده ،بزای من نه جهاز داد نه الان سیسمونی،یه بار داداشم بهم تیکه انداخت که دوست دارن و این حرفا منم بهشون گفتم من پدر مادرم رو به خاطر خودشون می‌خوام نه پول و مال و اموال ،اصلا هم روزی بخواد بهم چیزی بده نمی‌خوام 

شوهرم که خداییش هیچی نمیگه ،نه بی احترامی کرده نه چیزی ،جز احترام چیزی نبوده بینشون، مشکل مادرم منم ،از وقتی بچه بودم اینطوری بوده نه الان ،و تازگیا ،وقتی بچه مدرسه بودم یه باز دیر رفتم خونه ،تو راه با بچه ها بازی میکردیم ،ناهار رفتم خونه مرغ داشتیم و برنج ،بزای تنبیه تف کرد تو غذام گفت بخور 😭هنوز بعد از این همه سال یادمه ،میگفت چون موهات فر بود و شونه نمیشد بابات بهم میگفت چرا به دخترم نمی‌رسی رفتم موهات وار ته و پسرونه زدم .چون منو دوست نداره اینجوری میکنه

اره اینو قبول دارم ،ولی بعضی اوقات برای دوری از دردسر و تیکه و دعوا انجام میدم که راحت بشم بعدش باز الان بهتر شدم 

شاید به دل بگیرم ولی مادرمه و عاشقانه دوستش دارم از این ناراحتم که چرا با من رودرواستی داره ،اگر مشکل پوله باید بهم بگه چطور موقع کار من خوبه هستم،موقع خونه تکونی دخترم دخترم کم نمیگه ،ولی بقیه اوقات بده ،تنها دلخوری من اینه که درک نمیکنه که من باردارم باید بیشتر هوای منو داشتهیاشه

خیلی دلخورم یادم نمیره ولی می‌بخشم ،روز عروسیم زنگ زدم مادر کی‌میری خونه بیایم برای فیلم برداری چنان تو جمعی که بود عمه و دختر عمه هم بودن گفت چه خبرته چیه حالا صبر کن میام ،که کلی گریه کردم با او آرایش ،میدونی خیلی بزرگ شده قلبم یا هرچیزی درد نمیاد ولی تازگی میگم باشه حق با شماست و دیگه چیزی نمیگم چون واقعا دیوانه میشم با حرکاتش 

دارم رو خودم کار میکنم ولی امروز بعد از مدت ها دلم دوباره شکست ان شالله بتونم کنار بیام هرکس منو میبینه فکر می‌کنه از این خانومای لوس و نور هستم هیچ کس جز خدا نمیدونه که چی تو این سال ها ی زندگی من گذشته 

بالاخره مادرمه نمیشه دوسش نداشته باشم که ،بنده خدا آنقدر تو این زندگی سختی کشیده ،ولی برای من مادری نکرده دلیل نمیشه که سختی هایی که کشیده رو ندید بگیرم 

راستش رو بخوای خودم می‌دونم که دنبال محبتم این نیاز من فقط با مهر اونا جبران میشه ،خداییش شوهرم هم چیزی برام نه احساسی نه زندگی کم نمی‌ذاره ،ولی هیچی جای پدر مادر نمیشه ،پدرم که به شدت دختریه ،مادرم اجازه نمیده ،شش ماه نه اومدن نه وقتی من رفتم درو باز کرد برام ،اخرش شرف من رو پیش مادرشوهرم برد که عروست نمیاد به پدر مادرش سر بزنه فکککر کن ،مادر شوهرم که منو می‌شناسه پشت من درومد ،انگار من دختر مادرشوهرم هستم ،ولی الان دیگه مثل قبل نمیرم ،بعنی‌از وقتی باردار شدم نرفتم ،و قبلش هم دو سه هفته یکبار میرفتم ولی تلفنی هروز حرف میزدم باهاش یکبار به دلم موند مامانم منو ببره مدرسه ،اول ابتدایی یکبار منو رسوند بعدش دیگه خودم و خودم تا الان ،برای جهاز چیدن دوستام اومدن حرفتون رو میفهمم ک من دنبال محبت هستم ،ولی سختمه که بیشتر از این ازشون دور بشم