موقعی که مادرشوهر خدابیامرزه زنده بود من هروقت می فتم باجون و دل کاراشو میکردم...خدامیدونه چقدر احترامم روداشت بااینکه غریبه بودم توخانوادشون ...اما دخترش دست ب سیاه و سفید نمیزد یعنی باید بهش میتوپید تابلند بشه اونم باکلی غرغر خداشاهدجرات نداشتن بهم چیزی بگن اما ازوقتی فوت کرده الان ۴ساله ،شدن شمر شدن بلای جونم 
الان سالی دوبار میرم بخاطر پدرشوهرم 
یماه پیش رفتم عروسی برادرشوهرم بود همه جمع بودن ظرفای ناهار موند عصرش  همون خواهرشوهر ک باید با تشر بلند میشد جلوی خواهربزرگترش که خیلی هم احترامم رونگه میداره  میگه خوب نیست فلانی نشیته اینهمه ظرف تلنبار هست فکر میکرد من نمیشنوم
یا بعد عروسی روش روکرده طرف من برو با فلانی (جاریم) کمک کن این چتدروز خونش کثیف شده تمیز کن
حالا من ازشهر دیگه یبار عید نوروز رفتم دوشب موندم یبارم براعروسی رفتم
هیچکی بهش چیزی نگفت انگار از طرف همه حرف میزنه