2777
2789
عنوان

رنج ها و گنج ها

6354 بازدید | 248 پست

سلام دوستای گلم این داستان واقعی زندگی منه که کلمه به کلمه اش رو با افتخار مینویسم شاید سراسر اشتباه باشه اما لطفا قضاوتم نکنید و تا پایان باهام همراه باشید هرچند هنوز به پایان خیلی چیزا نرسیدم اما دوست دارم تو همین جا و همین لحظه بگم از تک تک اتفاقاتی که تا امروز واسم افتاده راضیم چون مطمئنم پشتش یه درسی برام بوده اما هرچی برام پیش بیاد توکلم به خودشه ازتون میخوام اگه دلتون با منه واسم انرژی مثبت بفرستید که اگه به صلاحمه بتونم تو این جنگ ناخواسته پیروز بشم و حقم و که سالهاست واسش جنگیدم رو بگیرم با عشق فراووون براتون مینویسم اگه نوشته هام باعث بشه حتی یک نفر اشتباهات من درس بگیره برام یه دنیا ارزش داره ❤

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

چرا داستان رو ادامه ندادی منتظر اخرش بودم 😭

میشه برای سلامتی دخمل نازم  یه صلوات بفرستید 🌺🥺همه چیز را مدیون حضرت علی اصغر شش ماه امام حسینم😭خداااااا شکرت بابت همه چیز ،خیلی دوست دارم  🤲

سلام دوستای گلم میخوام براتون داستان زندگیمو بگم تصمیم داشتم وقتی که مشکلاتم تموم شد بنویسمش اما الان از همین روزهای سختم شروع میکنم و میخوام با افتخار از مسیر تغییراتم براتون بگم که البته از خود همین سایت استارت خورد با تاپیک های پربار آرتمیس عزیز ، گرانبها و رویا جون

من  فرنازم از اولین کاربرای این سایت ارزشمندم اون موقع تازه پسرم آرتین رو باردار بودم بچه های قدیمی تر منو میشناسن سایت تازه راه اندازی شده بود منم تازه ازدواج کرده بودم با یه دنیا عشق باردار بودم من عاشق بچه اما شوهرم نه همیشه از اینکه بچه دارشیم میترسید میگفت بچه باعث میشه تو منو دوست نداشته باشیخلاصه علارغم میل اون و با اصرار من کاملا با برنامه ریزی بچه دار شدیم و اونم که عاشق پسر بود به لطف خدا اولین بچه مون پسر بود تو تاپیک شهریوریهای ۸۶ یه عالمه دوست خوب پیدا کردم که هنوز هم باهم رابطه داریم با چندتاشون ارتباط خانوادگی که الان درحد اینستا و چت هست من اون موقع شرکت نفت کار میکردم و شوهرم هم مهندس it همون شرکت نفت بود ما با عشق زیاد علارغم موافقت خونواده ها با هم ازدواج کردیم



سه ماه باهم دوست بودیم بعدش اومد خواستگاریم نه از لحاظ فرهنگی باهم جفت و جور بودیم نه از لحاظ موقعیت اجتماعی مادرم و خواهرم به شدت مخالف خانواده اونم همه شون مخالف بودن چون اونا مومن و با حجاب اما ما نه پدرم از بچه گی ما رو آزاد و درست تربیت کرده بود میدونست که من با پیمان دوست هستم و حتی با هم اومدیم خونه تا با بابام حرف بزنه و پدرم همونجا بهش گفت من به انتخاب دخترم احترام میزارم میدونم که درست انتخاب میکنه خلاصه ما با هم ازدواج کردیم مشکلات مالی زیادی داشتیم اما با عشق زیادهمه رو تحمل کردیم من دوسه میلیونی پس انداز داشتم چون غریق نجات و مربی شنا بودم تابستونا تو دریا کار میکردم و پولمو پس انداز کردم هرچند از لحاظ خانوادگی و وضعیت مالی خوبی داشتیم اما مادرم دوست داشت ما مستقل باشیم شوهرم اما هیچ پس اندازی نداشت و تازه از سبزوار به تهران اومده بود منم چون خواهرم داشت جدا میشد به اصرار مادرم علارغم میل پدرم خونه ویلایی شمالمون رو اجاره دادیم و اومدیم تهران تازه من از دانشگاه فارغ التحصیل شده بودم و دربه در دنبال کار بودم .

شب خواستگاریم تازه شوهرم با پارتی بازی برادرش که تو وزارت اطلاعات بود تو ناجا کار پیدا کرده بود و خودش هم عصرها تو مغازه پسرداییش کارهای تعمیرات کامپیوتر و پخش فیلم و سی دی کار میکرد

ما زندگیمونو پر از عشق و امید شروع کردیم من به جای جهیزیه ، پس اندازمو دادم واسه پول پیش خونه یادمه اوائل حتی فرش نداشتیم پدرومادرم پولی که میخواستن واسم جهیزیه بخرن و کمک کردند تا ما پول پیش بدیم و عروسی بگیریم ولی بازم مامانم دلش نیومد برام یخچال و تخت و گاز خرید تا بتونیم زندگیمونو شروع کنیم به لطف خدا و تلاش مادرم من تو شرکت نفت تونستم به صورت پیمانکاری استخدام شم و کم کم با تلاش دوتامون تونستیم وسایل خونه بگیریم یه خونه آبرومند اجاره کنیم و بعدشم که بچه دار شدیم پسر اولم آرتین بود که بعد از دوسال مجددا باردار شدم و آنیتا دخترم به دنیا اومد شرایط زندگیمون خیلی سخت شد شوهرم از ناجا بیرون اومده بود چندماه بیکار بود تو شرکت نفت براش کار گرفتم و بعدش با کمک یکی از همکاراش تو یه شرکت خصوصی به صورت ساعتی کار میکرد و بعدشم کلا از نفت اومد بیرون و کامل با اون شرکت کار کرد.اوائل خیلی خوب بود اما بعدا علی الحساب حقوق میگرفت و ما با دوتا بچه واقعا زندگی سختی داشتیم یادمه تازه آنیتا رو زایمان کرده بودم که جاریم اومد پیشم شوهرم اون موقع ها اکثرا ماموریت شهرهای مختلف میرفت و من تنها بودم .مادرم هم کربلا بود و من تنها بودم واسه همین جاریم یه روز اومد پیشم و خواست برام غذا درست کنه وقتی در یخچال و باز کرد با ناراحتی گفت فرناز تو هیچی گوشت و مرغ تو یخچالت نداری مثلا زن زائو هستی و من با خجالت گفتم پیمان هنوز حقوق نگرفته و منم چون تو مرخصی زایمام بودم حقوق نداشتیم بالاخره دوران سخت زایمان و درهام تموم شد اکثرا تنها بودم خواهرش به عنوان پرستار بچه ها کنارم بود و ازم حقوق میگرفت البته همون ماه اول گفت چون دوتا شدن باید حقوقمو اضافه کنی بماندکه داستانهای خودش و دردسرهای خودشو داشت خلاصه دیدم نمیتونم دست تنها با دوتا بچه تو شهر غریب دور از خانواده این بود که بعد از کلی فکر کردن و سبک و سنگین کردن با هشت سال سابقه کاری از شرکت نفت اومدم بیرون کلا اومدیم شمال و قرار شد شوهرم که مهندس نرم افزار شرکتشون بود به صورت دور کاری ، کار کنه 



ما اومدیم شمال شهر خودم شهسوار کنار خونواده ام که بعد از ازدواج من برگشته بودن شهر خودمون ، خونه اجاره کردیم بازم شوهرم اکثرا ماموریت بود بیشتر شیراز میرفت و آخر هفته ها می اومد خونه و من با دوتا بچه که یکیشون چهارساله و اون یکی دوساله به سختی زندگی میکردم اومدم کنار خانواده ام که مثلا کمکم باشن اما اونا هم مسائل خودشونو داشتند خلاصه روزهای سختی بود تنهایی ، دوتا بچه و خیلی وقتها من هفته به هفته از خونه بیرون نمیرفتم و همچنان مسائل مالی خصوصا اینکه سرکار هم نبودم خیلی افسرده شده بودم به شدت چاق بودم همش خونه و زندگیم به هم ریخته بود و آخر هفته ها هم که شوهرم می اومد همش غر که تو زن زندگی نیستی انتظار  داشت که تازه ازش پذیرایی بشه و به قول خودش خستگی ماموریت از تنش در بیاد من احمق هم هی به خودم سرکوفت میزدم خو راست میگه تنبل نباش پاشو خونه تو تمیز کن هی بیشتر و بیشتر از خودم بدم می اومد و احساس پوچی میکردم .یه چندوقت به خاطر مشکلات مالی مجبور شدیم بریم خونه مادرم ایناچون خونه شون بزرگ بود شیش ماه اونجا بودیم که پدر خدابیامرزم به خاطر اینکه جانباز بود و مجروح جنگی بعضی وقتها دست خودش نبود بچه ها سروصدا کردند و اونهم یه دفعه اعصابش نکشیدو یه دعوای حسابی درست شدو ما مجبور شدیم از خونه بابام هم بیایم بیرون با دوتا بچه با سه چهارمیلیون پول نمیدونستیم باید چه کار کنیم .

رفتیم چند روز شیراز پیش دوستای نی نی سایتیمون البته شوهرم از طرف شرکت بهشون جا داده بودن اما خوب همیشگی نبود یه ماهی اونجا بودیم تا تصمیم گرفتیم برگردیم تهران و چون پول پیش و اجاره نداشتیم ملک مدیر عامل شرکت شوهرم کمک کرد و ما خونه برادر شوهرم رو رهن کردیم تو ورامین ، برادر شوهرم که تو وزارت اطلاعات بود و البته هیچ کس نمیدونست دقیق شغلش چیه دلش به حال ما سوخت و اون موقع ۱۲ میلیون داد تا ما وام بگیریم و تو ورامین خونه بگیریم که با زرنگی من تونستم تو شهسوار یه خونه بخرم و البته به لطف خدا کل خونه ۴۰ میلیون بود من با شیش تومن خونه رو قولنامه کردم شوهرم شیش تومن گذاشت تو بانک ثامن تو یه ماه ۲۱ میلیون وام گرفت خود خونه هم ۲۰ تومن وام داشت اینجوری خونه خریدیمو و پول برادرشوهرممو دادیم میدونم الان خنده داره بادوازده تومن صاحب خونه هفتادمتری تو مرکز شهر ..


بچه ها من خیلی خلاصه براتون میگم چون قصد چاپ کردن داستان زندگیمو دارم بعدا میام با جزییات بیشتر براتون میگم چون نمیخوام حوصله تون سر بره فقط اجازه بدین تایپ کنم

بعد از یه سال بابام یه تیکه از زمین خونه اشون که لب دریا بود رو داد به ما و ما شروع کردیم به ساخت اون سال ۹۳ بود آرتین و آنیتا ۷ ساله و ۵ ساله بودن من و خواهرم قرار شد با هم شریکی بسازیم با وام و خورد و خورد فکرش مال من بود اولها همه مسخره ام میکردن با چهل میلیون میخوای یه ساختمون سه طبقه بسازی اما به لطف خدا شروع کردم میتونم بگم تو اون سالها حتی یه جفت جوراب هم نخریدم چوم مرحله به مرحله با وام مسکن جلو رفتیم هربار واسه پول پیش وام برادرشوهرم کمک میکرد و بعد از گرفتم بهش برمیگردوندیم خلاصه دردسرتون ندم فقط همینو بگم پوستم کنده شد تا خونه رو به یه جایی برسونیم همه پولها به حساب شوهرم میرفت و اون چک میکشید خواهرم هم یه زمین داشت که فروخت ما هم خونه رو فروختیم و تو همون خونه یه سال رهن نشستیم که اختلافات مالی بین خواهرم و شوهرم شروع شد و باعث اختلافات شدید منو شوهرم شد روزهای خیلی سختی داشتم به شدت دوسش داشتم و سر بچه گی و بی عقلی یه توافق نامه ای رو تو خونه باهم نوشتیم من خسته شده بودم قهر کرده بودم و خونه مامانم بودم با دخترم اون هم با پسرم خونه خودمون من و زن پسرخاله ام شیما رفته بودیم خونه که من وسایلم رو بیارم که با شوهرم قرار طلاق توافقی رو گذاشتیم تو یه برگه من نوشتم مهرمو میبخشم و پول رهن خونه که به نام من بود رو میدم بهش اونم تو یه برگه دیگه نوشت خونه رو کلا میده به من که اون موقع نیمه ساخت بود و حضانت بچه ها و طلاقم ، امضا کردیم و شیما هم به عنوان شاهد امضاشون کرد و قرار شد بریم طلاق بگیریم که زد زیرش منم مجبور شدم مهریه مو که ۱۱۴ بود رو گذاشتم اجرا اونم که برادرش تو اطلاعات بود واسش وکیل گرفت و من چون قرارداد خونه تموم شده بود خونه رو تحویل دادم و وسایل خونه رو گذاشتم تو پارکینگ خونه مادرم اینا و اون رفت به جرم دزدیدن وسایل خونه ازم شکایت کرد و بچه ها رو برد سبزوار اول فکر کردم سریع میارتشون اما هی طولانی شد آنیتا به شدت به من وابسته بود طوریکه بدون من شبها نمیخوابید نمیدونید اون روزها چی کشیدم نمیذاشتن با بچه ها حرف بزنم هربار زنگ میزدم یا جواب نمیدادن یا میگفتند بچه ها نیستند جالبه که ماه رمضون بود گفته بودم که مومن هم بودن و همه شون روزه البته قصد توهین ندارم اما اینقدر اذیتم کردند که الان بعد از ده سال که دارم میگم قلبم درد گرفته و دازم همینطور اشک میریزم .یه ماه گذشت من مثل مرغ پرکنده خودمو به درو دیوار میزدم رفتم پیش وکیل دادگاه میگفتند خانم پدره بچه هاشو برده تو درخواست طلاق بده طلاق که گرفتی میتونی درخواست حضانت بدی کارم فقط شده بود گریه کردن و التماس کردن که بچه ها رو بیار ، آخر با یه پرواز رفتم سبزوار هیچوقت یادم نمیره آنیتا بچه ام کلی لاغر شده بود آرتین کمتر اذیت شده بود اون به شدت بابایی بود و عاشق کامپیوتر پدرشم که لب تاپو برده بود منم نبودم که بهش گیر بدم یه سره نشین پای لب تاپ واسه همین زیاد اذیت نشده بود اما آنی یه لحظه هم ولم نمیکرد چند بار تو خواب بیدار شد ببینه من هستم یا نه ..


خلاصه اون شب هرچی باهاش حرف زدم که بچه ها رو بده ببرم قبول نکرد  گفتم بیا توافق کنیم میگفت نه حالا که دادگاهی شده بذار قانونی جلو بریم من جواب داداشمو چی بدم اون برام وکیل گرفت و از اولش باهام شرط کرد که نباید وسطهاش کم بیاری و باهم آشتی کنید بهش گفتم بچه ها پس چی میشن میگفت هیچی رضایت بده مهرتو ببخش تموم ....

باورم نمیشد با ناراحتی قهر کردم ساعت ۴ صبح بود و اومدم بیرون فکر میکردم دنبالم میادو نمیزاره اونوقت شب بیام از خونه بیرون اما انگار نه انگار یه لحظه وحشت کردم داشتند اذون میگفتند قلبم لرزید پاهام شل شدا بودن خونه اشونم خارج از شهر بود با ترس و دلهره گفتم خدایا خودمو سپردم به خودت همینجوری فقط اشک میریختم یه پراید نگه داشت با شک و تردید سوار شدم و جا خورده بود با تعجب پرسید کجا میری آبجی ، من گریه کنان گفتم میرم شمال اونکه جا خورده بود گفت حالا بشین گفتم دربست میری هرچی هم کرایه ات بشه میدم اونکه مونده بود چی بگه فقط نگام میکرد اینقدر آشفته بودم که نمیدونستم باید چه کار کنم فکر میکردم بچه ها پاشن ببینن من نیستم چه حالی میشن قلبم از تصور این صحنه درد میگرفت به مرده گفتم میشه دور بزنید من برم بچه هامو بیارم و جریانو بهش گفتم یارو دیوانه شد گفت اون بیناموس زن خودش رو ساعت ۴ صبح تو این شهر ول کرده کاملا هم میشناختشون من فقط گریه میکردم و میگفتم دخترم بیدار شه ببینه من نیستم .....تورو خدا بریم من بیارمش و اون منصرفم کرد و گفت اونا همشون تو قوه قضاییه هستند بعدا ازت شکایت میکنه و پدرتو درمیاره تحمل کن خواهر من ...

خلاصه تا گرگان منو آورد و تو راه فقط گریه میکردم اون به هوای اینکه یرادرش براش وکیل گرفته بود و ازم شکایت کرده بودند نمیخواست که با من توافق کنه و خدا رو شکر تو دادگاه با وجود وکیل نتونست شکایتش رو به جایی برسونه و قاضی دستور داد خودش باید بیاد اینجوری بود که اون با بچه ها اومدند شمال یه شب زنگ زد که من با بچه ها و پسرداییش و خانمش اومدن شمال واسشون یه جا اوکی کنم اتفاقا با دوستم بودم سریع زنگ زدم واسشون یه ویلا اوکی کردم و دوستم محکم زد تو سرم و گفت دیوونه اون تو رو ساعت چهار صبح ول کرد تو خیابون اون وقت تو واسش جا پیدا میکنی اما اون چه میدونست تو دل من چه خبره من داشتم واسه دیدن بچه هام بال بال میزدم جدای اون میدونستم واسش اصلا مهم نبود مجبور میشد همونجا کنار خیابون میخوابیدند خلاصه به خاطر بچه ها باهاش آشتی کردم اما حتی یکسال بعدش همش کابوس میدیدم بچه ها رو برده و من دارم دنبال بچه هام میگردم خونه مون تقریبا تموم شده بود و ما فقط واحد خودمون که طبقه ۲ بود رو تونستیم تمومش کنیم البته کابینت هنوز نداشتیم و آب و برق و گاز از خومه مادرم اینا گاز کشیده بودیم و دوبازه آقا اکثرا ماموریت بودو من با دوتا بچه تو یه خونه نیمه کاره پوستم کنده شد چون خونه مون دم آب بود و طبقه وسط بودیم و طبقه پایین و بالا شیشه های ، پنجره های رو به دریارو نذاشته بودیم آب می اومد داخل خونه .من عادت به خواب نیمروزی دارم عصری از خواب بیدار شدم تو اتاقی که پنجره اش رو به دریا بود و به خاطر اینکه آب می اومد از سقف بالا وسیله نذاشته بودم و خالی بود رفتم ببینم چه خبره که چشمتون روز بد نبینه تا مچ پا آب جمع شده بودو آرتین و آنیتا تو اون آبها شامپو ریخته بودند و داشتند کف بازی میکردند 😱😱😱



خونه به سختی تکمیل شد اما وضعیت کاری شوهرم خیلی خوب نبود چون دور کاری میکرد چندماهی رفت تهران خودش تنها و بعدش ما هم مجبور شدیم خونه رو اجاره بدیم و بریم تهران دوباره اسباب کشی با دوتا بچه یه سال تهران بودیم که یهو تصمیم گرفتیم بریم گرجستان چون شنیده بودم خیلی خوبه و آرمان که همیشه رویای رفتن و مهاجرت داشت بدش نمی اومد یه سفر بریم بچه ها رو گذاشتیم پیش مامان و آخرای تابستون بود که زمینی رفتیم گرجستان اولین سفر خارجی جفتمون بود از مرز ترکیه رفتیم چند روزی اونجا بودیم و من یک دل نه صد دل عاشق گرجستان شدم نمیدونم چرا اینقدر اونجا جذبم کرد وقتی برگشتیم ایران من دیگه هوایی شدم واسه رفتن به آرمان گفتم تو که میتونی دور کاری بگیری میریم اونجا از طریق تلگرام شروع کردم به یادگیری زبان گرجی آرتین کلاس سوم بود و آنی تازه رفته بود کلاس اول شدید تو تب و تاب رفتن بودم پیمان اما برعکس من کلا زیاد اهل ریسک کردن نبود همش بهش میگفتم تو زندگیت یه خط صافه دوست داری رو اون خط صاف بری تا تموم شه اما من دوست دارم روز به روز پیشرفت کنم به خاطر آینده بچه ها هم که شده باید بریم

وقرار شد ما برگردیم شمال شیش ماه پیش خونواده ام باشم و پیمان تنها بره گرجستان کارشو هم که اوکی کرد مثل قبل دورکاری کنه ۳۰ دی ماه ۹۵ همون روزی که پلاسکو آتیش گرفت بدترین اتفاق زندگیم رقم خورد از صبحش دل تو دلم نبود مثل مرغ سرکنده بودم ساعت هشت و نیم شب بود ز زدم مامانم که ببینم چه خبره گفت داره بارون میاد بابات هم رفته بیرون خرید کنه تعجب کردم چون همه خریدهای خونه با مامان بود و بابا عاشق اخبار بیست و سی بود خصوصا اون روز که اتفاق به اون مهمی افتاده بود ، مامان گفت هرچی گفتم نرو قبول نکرد و رفت داشتیم حرف میزدیم که زنگ خونه رو زدن مامان تلفنو قطع کرد بره ببینه کی هست منم پاشدم به کارهام برسم تقریبا وسایل خونه رو جمع کرده بودم قرار بود هفته بعد اسباب کشی کنیم که دیدم مامانم به موبایل پیمان زنگ زد و دارن باهم حرف میزدن با استرس پرسیدم پیمان چی شده بابا چیزی شده گفت نه میدونستم اگر چیزی هم بشه مامانم نمیگه خودم زنگ زدم به مامانم و هرچی پرسیدم گفت تصادف کرده بابات آوردیم بیمارستان ، زنگ زدم بیمارستان و پرسیدم اسم بابامو که دختره یهو گفت فوت کردند یهو دنیا جلوی چشمام تیره و تار شد موبایل پیمان تو دستم بود بی اختیار کوبیدمش تو دیوار باورم نمیشد ....

اینطوری بود که پدرم رو واسه همیشه از دست دادم و تا همیشه حسرت نگاه آخر ، خداحافظی آخر موند تو دلم ، هرروز زنگ میزد کی میای؟



فوت پدرم ضربه خیلی بدی برام بود حدودا بعد از چند ماه بعد از کلی کشمش و درگیری چون آرمان اصلا دوست نداشت که بریم گرجستان بالاخره رفتیم با کمک دوستامون که اونجا بودند تو شهرک چینی ها یه خونه با امکانات اجاره کردیم و از ایران قورمه سبزی و برنج ایرانی و ... بقیه چیزهایی که اونجا کم بود و میاوردیم و میفروختیم تا اینکه از طریق یکی از دوستامون خبر دار شدم یه زن و شوهر ایرانی که یه رستوران داشتند دارن جمع میکنن برگردن ایران میخوان شرکت و واگذار کنند چون اونجا شما واسه هرکاری باید یه شرکت ثبت میکردی و مالیات میدادی ظاهرا شرکت خوبی هم بود و ما میتونستیم راحت اقامتمونو بگیریم منم که عشقم رستوران داری بود و خصوصا تو خیابون روستاولی یکی از بهترین خیابونهای تفلیس بغل سالن کنسرت فیلارمونیا که اکثر خواننده های ایرانی اونجا کنسرت میزاشتن



رستوران به صورت زیر زمین بود و درواقع ورشکسته بود یه جورایی کنار رستوران یه مدرسه خوب گرجی هم بود یه قسمت هم بود که شاورما یا همون کباب ترکی میپختن گرجی ها عاشق شاورما بودن چون هم ارزون بود هم شکم سیر کن قرار شد ما رستوران با شرکت و وسایلش رو ده هزار دلار گرفتیم که با دلار دوهزارو هفتصد شده بود بیست و هفت تومن ما سه تومن نقد دادیم بقیه رو قرار شد یه حواله تیبا داشتیم تو ایران اونو بهشون بدیم لاله و شوهرش چون ورشکسته شده بودن و پول لازم از طرفی هم بچه هاش تو ایران بود شرایط ما رو قبول کردند قرار شد پیش ما یه ماه بمونند تا ما کار رو ازشون یاد بگیریم.

من با جون و دل کار میکردم اصلا خستگی برام معنایی نداشت کم کم رستوران ورشکسته رونق گرفت یه خونه کنار رستوران پیدا کردیم خیلی قدیمی بود هیچوقت یادم نمیره شب اول خسته و کوفته رفتیم تو خونه مون بخوابیم درو که باز کردیم سوسک از درو دیوار رو سرمون ریخت یه چیز وحشتناک خونه به شدت قدیمی بود فکر کنید از اون خونه قدیمی های جنگ جهانی دوم صاحب خونه هم یه مرد پیر تنهای به شدت کثیف تنها مزیتش این بود که پشت رستوران بود اشکم در اومده بود بدو بدو رفتم فروشگاه یه سم قوی گرفتم خونه رو سمپاشی کردیم با دوتابچه خواب آلود ساعت یک نصفه شب نشستیم گوشه خیابون تا بوی سم بره بتونیم بریم تو خونه ....☹☹☹

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792