نیلوفر یه پسر سه ساله به اسم آروین داشت و با هومن دوست بودند از اولش هومن رو مخ من رفت که بیا رستوران رو دو تایی شریک شیم گفتم نه و وقتی رفتی یو سی سی ساخلی یا ساختمون قارچی جاییکه همه کارهای اداری اونجا انجام میشه سهام به نسبت مساوی بین ما تقسیم شد خانمه به انگلیسی پرسید مدیرعامل کی باید باشه آرمان گفت من ، هومن و نیلوفر متوجه نشدند .هومن تو تهرانپارس املاک داشت آدم درستی نبود و ما هم از روی اجبار مجبور شدیم باهاشون شریک شیم شوهر احمق منم از همون اول دخل رو داد دستش و اون شروع کرد به نظر دادن اول از همه گفت شاورما رو خودم درست میکنم خودش وایستاد پای میز شاورما معلمها به شدت ازش بدشون می اومد و هیچ کس شاورما نمیخرید کم کم فروشمون کم شد نه تنها رونقی ندادند بلکه بدتر باعث ضرر ما شدند من همش سر اینها با پیمان بحث میکردم دیدم فایده نداره چسبیدم به زبان بچه ها براشون معلم گرجی گرفتم ثبت نامشون کردم تو همون مدرسه و چون مدیرشون منو خیلی دوست داشت قبولشون کرد و فقط گفت بچه ها زبانشون بهتر شه از ترم بعد بیان هیچکدوم از دوستای قدیمی ام که زودتر از ما اومده بودن نتونسته بودند به این سرعت اقامت بگیرن چه برسه به اینکه بچه ها رو مدرسه دولتی گرجی ثبت نام کنند خودم زبانم خیلی پیشرفت کرده بود وقتی باهاشون حرف میزدم ازم میپرسیدن چند ساله اینجایی میگفتم چهارماهه و با تعجب منو نگاه میکردن تازه بدون معلم و فقط از طریق تلگرام با ناتیا زده بودیم تو کار خونه واسه ایرانی ها خونه اجاره ای پیدا میکردیم و ...
چیزی که باعث شده بود به شدت از هومن بدم بیاد این بود که اون بچه آروین رو کتک میزد یه بار محکم خوابوند زیر گوشه بچه نزدیک بود بکشمش مادرش نیلوفر کا مثل ماست نگاش میکرد بعد از اون روابط ما تیره و تار شد خیلی دلم برای نیلوفر میسوخت همه زندگیش دست هومن بود بدون اجازه اش آب نمیخورد بعد هم که بچه اش کیسه بوکس آقا بود شبها هم تا دیروقت دیسکو و بار یه شب با پیمان رفتند دیسکو چنان قشقرقی راه انداختم که برای پیمان درس عبرت شد یه دیسکو ایرانی بدنام بود و چون تفلیس شهر کوچیکی هست و ما به خاطر رستورانمون همه میشناختنمون رفتم تو دیسکو گفتم پیمان اینجاست صاحبش لکنت گرفته بود منو دید گفت نه گفتم خدا کنه نباشه چون برم رستوران نیومده باشه دیگه هیچوقت منو نمیبینه هنوز نرسیده بودیم که دوتاییشون بدو بدو پشت سرما دویدند و اومدند بدون هیچ کلامی ساکم و بستمو گفتم میرم ایران من اینجا جون بکنم تو بری هرزه بازی ...
خلاصه تا مدتی که بودم اولین و آخرش شد اما هومن هرشب مست و لایعقل تو دیسکو بود و نیلوفر و پسرش خونه ما ...
تولدش بود و طبق معمول هومن حواسش نبود از یه قنادی ایرانی براش کیک سفارش دادم و با بچه های گرجی براش کادو گرفتیم و سوپرایزش کردیم .
یه روز اومدم رستوران دیدم اجاق شاورما خاموشه گفتم چرا شاورما نزدین نیلوفر گفت هومن رفته ایران و ما پول نداشتیم خرید کنیم پیمان هم با سر تایید کرد گفتم غلط کرده چرا دخلو برده زنگ بزن بهش پیمان زنگ زد سربالا جواب داد
هیچی پول نداشتیم من با عصبانیت شماره شو گرفتم و گفتم با اجازه کی دخلو بردی گفت پولاتو کیفم بود گفتم همین الان بزن به حساب گفت نه اونا پول مالیاته نباید دست بزنید گفتم تا یه ساعت دیگه پولو میزنی وگرنه برای همیشه در رستوران بسته میشه مگه من کارگر تو ام رفتی مسافرت و تو تصمیم میگیری ما چه کار کنیم گفت گوشی رو بده نیلوفر ظاهرا پولا رو گذاشته بود خونه تو کیفش و پیمان هم مثل همیشه نقش هویج رو ایفا میکرد...