2777
2789
عنوان

رنج ها و گنج ها

| مشاهده متن کامل بحث + 6354 بازدید | 248 پست
من با جون و دل کار میکردم اصلا خستگی برام معنایی نداشت کم کم رستوران ورشکسته رونق گرفت یه خونه کنار ...

لطفا لایک کنین،بیام بخونم

پسری دارم که ماهه  مطمئنم یه روزی آقاوکیل میشی و من بهت افتخار میکنم،میخوام بدونی مهمترین عشق زندگی مادری  دوستت دارم مرد مادر

همونطور که گفتم ماه اول ژاله و شوهرش کنار ما موندند وقتی که میخواستن برن حس تلخ تنهایی دیوونه ام میکرد از طرفی آخر شهریور بود و دیگه توریست نمی اومد و این واسه ما خبر خوبی نبود واسه همین من سعی کردم تا تونستم از هزینه های اضافیمون کم کردم مثلا آقای پرورش صاحب قبلی رستوران کباب کوبیده رو آماده از یه قصابی ترک میخرید که خوب نمیصرفید من اول از همه یه چرخ گوشت گرفتم بعد رفتم واگزال که بازار سنتی گرجی هاست گوشت خریدم و خودم چرخ کردم اینقدر امتحانی درست کردم تا دستم اومد رون گوسفند رو میگرفتم با مغز رون کوبیده میدادم با ماهیچه هاش چلو ماهیچه و راسته اشم که کباب دنده ، آب ماهیچه هم میریختم تو قورمه سبزیهام کم کم رستوران ما معروف شد هرکی میخواست کوبیده خوب بخوره میگفتند برو رستوران بهشت با اینکه رستورانهای شیک تری هم بود اما چون من با عشق آشپزی میکردم کم کم معروف شدیم از طرفی هم بخش شاورما رو یه پسر گرجی بداخلاق به اسم پیروز میچرخوند که با ایرانی ها خیلی بد بود دوبرابر حقوق بقیه کارگرا میگرفت پول ناهار جدا میگرفت هرچی بهش میگفتیم خوب غذای رستوران و بخور میگفت نه خلاصه خیلی اذیتمون میکرد برعکس اون دوتا دختر بودند خاتونا و ناتیا که خیلی کمک حال من بودند خصوصا ناتیا هم خودش و هم شوهرش خیلی کمک ما بودند 

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

مدرسه گرجی هام که بغل دستمون بود مشتری پروپا قرص شاورماها بودند من صبحها کیک میپختم با قهوه خوراک معلمهاشون بود عاشق کیک های من بودند روزهایی که دل و دماغ نداشتم و کیک درست نمیکردم صداشون در می اومد یه شب که خیلی خسته بودم زودتر از همیشه رفتم خونه پیمان که اومد دیدم خیلی ناراحته گفتم چی شده گفت پیروز خیلی شاخ و شونه میکشه منم گفتم از فردا نیا گفتم خوب کردی ولی نگرانی رو تو چشمهاش میدیدم ما مشتری ایرانی به اون صورت نداشتیم و فقط رستوران با شاورما میچرخید البته فقط هزینه هاش در می اومد ما ماهی هزار دلار هم کرایه میدادیم که با دلاری که چهارتومن بود میشد چهار میلیون هرماه مجبور بودیم اجاره رو از مامانم قرض کنیم طفلک ماشینش رو فروخت و به ما کمک کرد خلاصه اون شب با استرس و نگرانی خوابیدیم صبح زود پیمان رفت و شاورما رو راه انداخت البته چون خوب بلد نبود یکم کج و کوله بود ناتیا هم وایستاد کنارشو شروع کرد به فروختنش گرجی ها یه عادتی که دارن به هیچ عنوان از غریبه چیزی نمیخرن تا وقتی یه گرجی اون جنس و داشته باشه و خوشبختانه همه مشتریها ناتیا رو دوست داشتند مشغول بودیم که یهو پیروز اومد و شروع کرد به داد و بیداد دوستش واسمون مرغ شاورما می آورد به هوای پیروز پولش رو هر چند روز یه بار میگرفت پیروز با داد و بیداد میخواست پول مرغ فروشه رو بگیره پیمان هرچی میگفت من با خودش حساب میکنم نمیفهمید و هی داد میزد تو رستوران هم مدیر مدرسه و معلمها داشتن قهوه و کیک میخوردن من که ساکت نشسته بودم یهو صبرم تموم شد پا شدم یقه پیروز و گرفتم و از رستوران انداختم بیرون و به گرجی گفتم حالا اینجا داد بزن تو رستوران من حق نداری داد بزنی پیمان با وحشت به من نگاه میکرد خیلی ترسیده بود تا اومدم تو معلمها با تحسین نگام کردند و مدیرشون که یه خانم مسن چاقی بود پا شد شروع کرد به دست زدن تعجب کردم انتظار این برخورد و نداشتم هرچی باشه پیروز همشهریشون بود و ما غریبه بودیم اما از زورگویی و بی ادبی پیروز بدشون اومده بود و از بی عرضه گی پیمان و شجاعت من لذت برده بودن

پیروز رفت و ناتیا و پیمان با هم شاورما رو درست میکردن واسه دوستهایی که نمیدونن شاورما چیه همون کباب ترکی خودمونه که گرجی ها میگن شاورما که البته مال اونا فرق داره تو نون لواش به یه ترتیب خاص پیچیده میشه و میره تو توتستر و کاملا تست میشه خیلی لذیذه سه نوع شاورما داشتند شاورمای مرغ ، گوشت و گوشت خوک مال ما مرغ بود و پیروز یکی از بهترین شاورما زن های اونجا بود اما ناتیای زرنگ کاملا بلد بود چون ادویه هاشم ما میخریدیم میدونستیم چی باید بریزیم .


روزهای سختی داشتم زمستون داشت شروع میشد کاسبی خیلی کساد بود توریست ایرانی به شدت کم بود و شاورما هم فروش خوبی داشت اما مثلا یه شاورما سه لاری بود که اون موقع میشد چهارو پونصدو مگه ما چقدر فروش داشتیم که بخواد کاور کنه هزینه های رستوران و خرج خونه و ... به سختی روزهامون میگذشت وقتی موعد اجاره خونه و اجاره مغازه میشد من تپش قلب میگرفتم خیلی وقتها صدای ضربان قلبمو میشنیدم اون موقع ها سریال شهرزاد خیل تو بورس بود شبها اونو میدیدیم و اندازه دیدن اون من یکم فکرم آزاد میشد و میتونستم راحت باشم در بقیه موارد و مواقع فکرم به شدت بهم ریخته بود نگرانی های زیادی داشتم اونجا کسی رو نداشتم که بتونم روش حساب کنم و گرجی ها هم که حالیشون نبود پول اجاره رو ندی پرتت میکردن بیرون مالیات ۱۵ هرماه باید پرداخت میشد اگر نمیشد پونزده روز وقت داشتی وگرنه پلمب میشد با اقامتمون یه تی وی خریده بودیم که قسط اونم باید میدادیم هزینه ها به شدت حساب شده بود طفلک بچه هام مدرسه هم ثبت نام نشده بودن و همش رستوران کنار ما بودن یادمه اون اوائل آنیتا از بس پاش تو صندل بود همه پاهاش تاول زده بود و هیچی نمیگفت با اینکه خونه نزدیک بود نمیرفتند خونه منم که از صبح زود تاشب  ساعت یک و دو یه سره تو رستوران بودم فقط گاهی واسه استراحت میرفتم خونه البته زمستونها کمتر کار میکردم چون مشتری ایرانی نداشتیم بیشتر به صورت بیرون بربود



توی این مسافرای گه گداری که می اومدن یه دخترو پسری بودن به اسم نیلوفر و هومن که با دوتا از دوستاشون اومده بودن بعد که باهم بیشتر آشنا شدیم و شماره ردو بدل کردیم فهمیدم دنبال اینن که بیان گرجستان و دنبال اقامت هستند من بهشون پیشنهاد دادم بیان با ما شریک بشن پولاشونو جور کردند و اومدند گرجستان من پنج هزارتا ازشون گرفتم و قرار شد تو شرکت بهشون سهام بدیم که بعد بتونند اقامت بگیرن تا اون زمان کل سهام به اسم آرمان بود و من اصلا برام مهم نبود اینچیزا هر وسیله ای که میخریدیم به نام آرمان بود 

نیلوفر یه پسر سه ساله به اسم آروین داشت و با هومن دوست بودند از اولش هومن رو مخ من رفت که بیا رستوران رو دو تایی شریک شیم گفتم نه و وقتی رفتی یو سی سی ساخلی یا ساختمون قارچی جاییکه همه کارهای اداری اونجا انجام میشه سهام به نسبت مساوی بین ما تقسیم شد خانمه به انگلیسی پرسید مدیرعامل کی باید باشه آرمان گفت من ، هومن و نیلوفر متوجه نشدند .هومن تو تهرانپارس املاک داشت آدم درستی نبود و ما هم از روی اجبار مجبور شدیم باهاشون شریک شیم شوهر احمق منم از همون اول دخل رو داد دستش و اون شروع کرد به نظر دادن اول از همه گفت شاورما رو خودم درست میکنم خودش وایستاد پای میز شاورما معلمها به شدت ازش بدشون می اومد و هیچ کس شاورما نمیخرید کم کم فروشمون کم شد نه تنها رونقی ندادند بلکه بدتر باعث ضرر ما شدند من همش سر اینها با پیمان بحث میکردم دیدم فایده نداره چسبیدم به زبان بچه ها براشون معلم گرجی گرفتم ثبت نامشون کردم تو همون مدرسه و چون مدیرشون منو خیلی دوست داشت قبولشون کرد و فقط گفت بچه ها زبانشون بهتر شه از ترم بعد بیان هیچکدوم از دوستای قدیمی ام که زودتر از ما اومده بودن نتونسته بودند به این سرعت اقامت بگیرن چه برسه به اینکه بچه ها رو مدرسه دولتی گرجی ثبت نام کنند خودم زبانم خیلی پیشرفت کرده بود وقتی باهاشون حرف میزدم ازم میپرسیدن چند ساله اینجایی میگفتم چهارماهه و با تعجب منو نگاه میکردن تازه بدون معلم و فقط از طریق تلگرام با ناتیا زده بودیم تو کار خونه واسه ایرانی ها خونه اجاره ای پیدا میکردیم و ...

چیزی که باعث شده بود به شدت از هومن بدم بیاد این بود که اون بچه آروین رو کتک میزد یه بار محکم خوابوند زیر گوشه بچه نزدیک بود بکشمش مادرش نیلوفر کا مثل ماست نگاش میکرد بعد از اون روابط ما تیره و تار شد خیلی دلم برای نیلوفر میسوخت همه زندگیش دست هومن بود بدون اجازه اش آب نمیخورد بعد هم که بچه اش کیسه بوکس آقا بود شبها هم تا دیروقت دیسکو و بار یه شب با پیمان رفتند دیسکو چنان قشقرقی راه انداختم که برای پیمان درس عبرت شد یه دیسکو ایرانی بدنام بود و چون تفلیس شهر کوچیکی هست و ما به خاطر رستورانمون همه میشناختنمون رفتم تو دیسکو گفتم پیمان اینجاست صاحبش لکنت گرفته بود منو دید گفت نه گفتم خدا کنه نباشه چون برم رستوران نیومده باشه دیگه هیچوقت منو نمیبینه هنوز نرسیده بودیم که دوتاییشون بدو بدو پشت سرما دویدند و اومدند بدون هیچ کلامی ساکم و بستمو گفتم میرم ایران من اینجا جون بکنم تو بری هرزه بازی ...

خلاصه تا مدتی که بودم اولین و آخرش شد اما هومن هرشب مست و لایعقل تو دیسکو بود و نیلوفر و پسرش خونه ما ...

تولدش بود و طبق معمول هومن حواسش نبود از یه قنادی ایرانی براش کیک سفارش دادم و با بچه های گرجی براش کادو گرفتیم و سوپرایزش کردیم .

یه روز اومدم رستوران دیدم اجاق شاورما خاموشه گفتم چرا شاورما نزدین نیلوفر گفت هومن رفته ایران و ما پول نداشتیم خرید کنیم پیمان هم با سر تایید کرد گفتم غلط کرده چرا دخلو برده زنگ بزن بهش پیمان زنگ زد سربالا جواب داد

هیچی پول نداشتیم من با عصبانیت شماره شو گرفتم و گفتم با اجازه کی دخلو بردی گفت پولاتو کیفم بود گفتم همین الان بزن به حساب گفت نه اونا پول مالیاته نباید دست بزنید گفتم تا یه ساعت دیگه پولو میزنی وگرنه برای همیشه در رستوران بسته میشه مگه من کارگر تو ام رفتی مسافرت و تو تصمیم میگیری ما چه کار کنیم گفت گوشی رو بده نیلوفر ظاهرا پولا رو گذاشته بود خونه تو کیفش و پیمان هم  مثل همیشه نقش هویج رو ایفا میکرد...

نیلوفر یه پسر سه ساله به اسم آروین داشت و با هومن دوست بودند از اولش هومن رو مخ من رفت که بیا رستوران رو دو تایی شریک شیم گفتم نه و وقتی رفتی یو سی سی ساخلی یا ساختمون قارچی جاییکه همه کارهای اداری اونجا انجام میشه سهام به نسبت مساوی بین ما تقسیم شد خانمه به انگلیسی پرسید مدیرعامل کی باید باشه آرمان گفت من ، هومن و نیلوفر متوجه نشدند .هومن تو تهرانپارس املاک داشت آدم درستی نبود و ما هم از روی اجبار مجبور شدیم باهاشون شریک شیم شوهر احمق منم از همون اول دخل رو داد دستش و اون شروع کرد به نظر دادن اول از همه گفت شاورما رو خودم درست میکنم خودش وایستاد پای میز شاورما معلمها به شدت ازش بدشون می اومد و هیچ کس شاورما نمیخرید کم کم فروشمون کم شد نه تنها رونقی ندادند بلکه بدتر باعث ضرر ما شدند من همش سر اینها با پیمان بحث میکردم دیدم فایده نداره چسبیدم به زبان بچه ها براشون معلم گرجی گرفتم ثبت نامشون کردم تو همون مدرسه و چون مدیرشون منو خیلی دوست داشت قبولشون کرد و فقط گفت بچه ها زبانشون بهتر شه از ترم بعد بیان هیچکدوم از دوستای قدیمی ام که زودتر از ما اومده بودن نتونسته بودند به این سرعت اقامت بگیرن چه برسه به اینکه بچه ها رو مدرسه دولتی گرجی ثبت نام کنند خودم زبانم خیلی پیشرفت کرده بود وقتی باهاشون حرف میزدم ازم میپرسیدن چند ساله اینجایی میگفتم چهارماهه و با تعجب منو نگاه میکردن تازه بدون معلم و فقط از طریق تلگرام با ناتیا زده بودیم تو کار خونه واسه ایرانی ها خونه اجاره ای پیدا میکردیم و ...

چیزی که باعث شده بود به شدت از هومن بدم بیاد این بود که اون بچه آروین رو کتک میزد یه بار محکم خوابوند زیر گوشه بچه نزدیک بود بکشمش مادرش نیلوفر کا مثل ماست نگاش میکرد بعد از اون روابط ما تیره و تار شد خیلی دلم برای نیلوفر میسوخت همه زندگیش دست هومن بود بدون اجازه اش آب نمیخورد بعد هم که بچه اش کیسه بوکس آقا بود شبها هم تا دیروقت دیسکو و بار یه شب با پیمان رفتند دیسکو چنان قشقرقی راه انداختم که برای پیمان درس عبرت شد یه دیسکو ایرانی بدنام بود و چون تفلیس شهر کوچیکی هست و ما به خاطر رستورانمون همه میشناختنمون رفتم تو دیسکو گفتم پیمان اینجاست صاحبش لکنت گرفته بود منو دید گفت نه گفتم خدا کنه نباشه چون برم رستوران نیومده باشه دیگه هیچوقت منو نمیبینه هنوز نرسیده بودیم که دوتاییشون بدو بدو پشت سرما دویدند و اومدند بدون هیچ کلامی ساکم و بستمو گفتم میرم ایران من اینجا جون بکنم تو بری هرزه بازی ...

خلاصه تا مدتی که بودم اولین و آخرش شد اما هومن هرشب مست و لایعقل تو دیسکو بود و نیلوفر و پسرش خونه ما ...

تولدش بود و طبق معمول هومن حواسش نبود از یه قنادی ایرانی براش کیک سفارش دادم و با بچه های گرجی براش کادو گرفتیم و سوپرایزش کردیم .

یه روز اومدم رستوران دیدم اجاق شاورما خاموشه گفتم چرا شاورما نزدین نیلوفر گفت هومن رفته ایران و ما پول نداشتیم خرید کنیم پیمان هم با سر تایید کرد گفتم غلط کرده چرا دخلو برده زنگ بزن بهش پیمان زنگ زد سربالا جواب داد

هیچی پول نداشتیم من با عصبانیت شماره شو گرفتم و گفتم با اجازه کی دخلو بردی گفت پولاتو کیفم بود گفتم همین الان بزن به حساب گفت نه اونا پول مالیاته نباید دست بزنید گفتم تا یه ساعت دیگه پولو میزنی وگرنه برای همیشه در رستوران بسته میشه مگه من کارگر تو ام رفتی مسافرت و تو تصمیم میگیری ما چه کار کنیم گفت گوشی رو بده نیلوفر ظاهرا پولا رو گذاشته بود خونه تو کیفش و پیمان هم  مثل همیشه نقش هویج رو ایفا میکرد...

نیلوفر که اصلا آدم درست و حسابی نبود یه روز قاطی میکرد سر یه چیز مسخره دادو هوار فرداش می اومد عذر خواهی میکرد البته بنده خدا خانواده درست و درمونی نداشت خودش تعریف میکرد از مادرش که چطور دمار از روزگارش درآورده البته رفتارهای خودشم خیلی خوب نبود با بچه اش خصوصا اینکه اجازه میداد هومن سر بچه داد بزنه یا تنبیه اش کنه 

دی ماه بود که مامانم اومد پیشمون رو پاهام بند نبودم انگار دنیا رو بهم دادند قرار بود یه ماه بمونه نمیدونم نیلوفر از حسادتش بود چی بود که هرروز یه الم شنگه راه می انداخت کلا که خل وضع بود اما بعد رفتن هومن کلا قاطی کرده بود یه روز داشتیم تو رستوران صبحونه میخوردیم با مامانم یهو اومد داد و بیداد که دزدا برنج های منو شما برداشتید هی بلند بلند میگفت مامانت اینجا غذا میخوره از سهم منو پسرمه ...

طفلک مادرم فکر کنید کلی واسمون وسیله از ایران آورده بود و هرروز هم خرید میکرد دیگه تا وقتیکه گرجستان بود پا تو رستوران نذاشت منم اصلا نمی رفتم چون پیمان به جای حمایت از ما با نیلوفر نه تنها سرسنگین نشده بود بلکه انگار نه انگار میگفت مسائل شما خانمها به من ربطی نداره تازه با من دعوا میکرد چرا مسائل کاری رو قاطی میکنید اونم از لج من با پیمان حسابی گرم میگرفت .

مادرم رفت و من تنهاتر از قبل غم غربت  و بی پولی مجبورم کرد یه خط درمیون برم رستوران بعد از رفتن هومن ناتیا دوباره برگشت سر شاورما و مشتریهامونم بیشتر شدند .نزدیک کریسمس بود و دوباره بازار توریست داغ شده بود و نیلوفر هم هرچی موس موس منو میکرد من اصلا توجه ای نمیکردم هومن هم که خدا روشکر نمیتونست بیاد 

نیلوفر که اصلا آدم درست و حسابی نبود یه روز قاطی میکرد سر یه چیز مسخره دادو هوار فرداش می اومد عذر خ ...

گذاشتی لایک کن

نه‌تو‌آنی‌که‌همانی‌ ؛نه‌من‌آنم‌که‌تو‌دانی !  

نمیدونم بدهی بالا آورد و چی بود که کلا ظاهرا نمیتونست بیاد اینور نیلوفر هم که از صبح زود می اومد رستوران مینشست تا شب و شب هم میرفت خونه شون یه روز که مهمون داشت تا دیروقت موند پیمان گفت دوستای هومن دارن میان شام اینجا تو برو خونه خودش غداشونو آماده میکنه هیچی نگفتم  منم تو دلم گفتم چشم حتما دارم براش منم موندم رستوران  خلاصه یه خانم و آقا بودند با یه بچه اومدند ناتیا و خاتونا هم رفته بودند پیمان سفارش جوجه کباب گرفت من شروع کردم به آماده کردن اومد تو آشپزخونه و چاپلوسانه به من گفت بده کمکت کنم من جوابشو ندادم به پیمان گفت بهش بگو خودم آماده میکنم رفت بشقابا رو بچینه داد زدم از آشپزخونه برو بیرون یه ماهه مثل مهمون میای میشینی با بچه ات الان زرنگ شدی اونم حمله کرد سمت من که مثلا منو بترسونه هیکلش دوبرابر من بود منم که آروم آرومم و مواقعی که کسی پا رو دمم میزاره میشم شیر ماده هلش دادم محکم خورد توی میزو دادش رفت هوا مهمونا با تعجب گفتند چی شده من ریلکس رفتم بیرون گفتم هیچی دوست پسر کلاهبردارش رفته ایران معلوم نیست چرا دیگه نمیاد اینو گذاشته ور دل ما آینه دق هرروز نشسته جلوی من از صبح تا شب تازه امروز یادش اومده تو این رستوران باید یه کاری بکنه اونم اومدو شروع کرد به شرو ور گفتن و مهمونا هم که دیدن هوا پسه با نیلوفر رفتند بیرون🤣🤣😂😂

چند روز نیومد یه روز دوباره اومد معلوم نبود باز چی شده دوباره قاطی بود اینبار با پیمان دعواش شد و منم انگار نه انگار اصلا دخالت نکردم و مشغول کارهای خودم شدم پیمان میگفت چرا بهش چیزی نمیگی گفتم اه من تو مسائل رستوران دخالت نمیکنم  دقیقا مثل خودت 

خلاصه آقای هومن خان برگشتند با توپ پر تو این مدت من خیلی فکر کردم چه جوری اینا رو دکشون کنم چون واقعا نمیتونستم کار کنم همش دعوا نزدیک عید بود و ما باید یه فکری به حال رستوران میکردیم یهو یه فکر مثل جرقه زد تو ذهنم ما با اینا تو شرکت شریک بودیم پیمان چند سال پیش یه شرکت تاسیس کرده بود بهش گفتم بریم با صاحب ملک صحبت کنیم قرارداد رستوران رو با شرکت خودمون ببندیم اینجوری نیلوفر و هومن فقط تو شرکت با ما شریک بودن نه تو رستوران اما به پیمان گفتم قبلش باهاشون صحبت کن ببین اول از همه دخل دست خودمون باشه دوم نیلوفر اصلا نیاد تو رستوران  من تو دعواها به نیلوفر گفته بودم که پیمان مدیر عامله هومن که فهمیده بود یه مقدار پولی که قرار بود باهاش نوشابه بخره رو نداده بود پول مالیاتم نمیداد میگفت باید من مدیر عامل باشم پیمان باهاش حرف زد گفت ببین اگه قبول نکنی تو دردسر می افتی ها اونم گفت هر غلطی دلت خواست بکن من گفتم هومن دارم صداتو ضبط میکنم ما تهدیدت نمیکنیم اما اگه تو اذیتمون کنی ماهم اذیتت میکنیم بیا لجبازی نکن اونم انگار نه انگار گفت هر کاری میخوای بکنی بکن

ماهم رفتیم قرار داد رو رسمی نوشتیم به اصطلاح نوتاری کردیم و اونجا شما هر شغلی که داری باید اسم شرکت یا شبسه شرکت رو بزنی به دیوار که مامور مالیات با دستگاه مستقیما از روی اون شبسه میفهمه که مالیاتو دادی یا نه ما اون شرکت قبلی رو برداشتم و جدیده رو گذاشتیم اونا اومدن بیان داخل پیمان رفت جلوشونو گرفت گفت شما اجازه نداری بیای داخل هومن عصبانی داد زد گمشو کنار چرت و پرت نگو گفتم پیمان ولش کن بزار بیان وسایلشونو ببرند اومدند داخل و چشمش خورد به شبسه شرکت قبلیه رو میز بود فهمید چه خبره دست برد پشت میز شاورما و کارتخونو برد و با عصبانیت درو کوبید رفت😂😂😂😂

بعد از رفتن اونا یهو زیر زمین که باکس نوشابه و مواد خوراکیمون ناپدید شد ناتیا و خاتونا شاخ درآورده بودند ناتیا به من میگفت فرناز ایرانی نو گود اونا میدیدند که من چقدر به نیلوفر و بچه اش محبت میکنم اون وقت برمیداشت مواد غذایی که مشترک میخریدیمو قایم میکرد بیچاره ها از تعجب شاخ درآورده بودند وقتی که رفتند ناتیا و خاتونا جشن گرفتند.

اسفند ماه بود نزدیک عید یه مسافرت یهویی پیش اومد که بیام ایران یه کار اداری بود باید میرفتم پیمان عزا گرفته بود واسه رفتن من از طرفی پسردایی پیمان که تو کار آشپزی بود تو ایران و عشق مهاجرت تصمیم گرفت بیاد پیش ما پیمان خیلی دودل بود میگفت میترسم بعدا یه چزی بشه بندازه گردن من خلاصه مجتبی پسرداییش دقیقا فردای روزیکه من رفتم ایران اومد گرجستان یکم خیالم راحت بود اون هست میدونستم به پیمان امیدی نیست تنها کاری که خوب بلد بود راه به راه سیگار بکشه با گرجی ها بشینه عصرها چاچا یا همون عرق سگی بخورن و با مشتریهای خانم لاس بزنه با اینکه ناتیا نمیفهمید دارن چی میگن تا میدید پیمان داره باهاشون میگه و میخنده می اومد به من میگفت فرناز برو رژ بزن به خودت برس میفهمیدم واسه چی داره میگه اما مگه فرصت میشد از شیش صبح راه می افتادم با مینی بوس های گرجی که بهشون میگفتند ماشوتکا میرفتم بازار چون پول نداشتیم یهو خرید کنیم هفته ای دوسه بار میرفتم گوشت و مرغ و برنج میخریدم پیمان رو یه بار فرستادم چقدر بهش سفارش کردم رون گوسفند بگیر دیدم رفته سردست خریده اومده یا یه بار دستم بند بود سرم شلوغ بود گفتم حواست به جوجه ها باشه سر برگردوندم دیدم همه شونو سوزونده 😔عملا هیچ امیدی بهش نبود واسه همین وقتی مجتبی اومد یکم خیالم راحت شد خاتونا هم که تا حدودی بلد بود من اومدم خیر سرم استراحت کنم مثلا عین این چند روز داشتم خرید میکردم بیست کیلو سبزی قورمه ده کیلو بادمجون کبابی کلی اشبل ماهی و باقلا و .... از شانس من روز آخر هم تو راه پریود شدم پنجاه کیلو بار داشتم لاله صاحب رستوران قبلی که هنوز باهاش در تماس بودم بهم آدرس یه آقایی رو داد تو فرودگاه گفت اون اضافه بارتو رد میکنه منم با خیال راحت رفتم گفتم من دخترخاله فلانی ام یه نگاه به سرتاپام کرد گفت که چی تو پات  بزاری اونور گیت نه منو دیدی نه میشناسی من شما جماعتو میشناسم گفتم بابا من رستوران دارم و ... دیدم نه منظورش چیز دیگه است مستاصل از همه جا داشتم با خواهرم حرف میزدم از طرفی کمردرد امونمو بریده بود اصلا وقت نکرده بودم پد بخرم فقط یه دونه از یه مسافر قرض کرده بودم یهو یه آقایی که داشت حرفامو میشنید گفت خانم شما صاحب رستوران بهشتی گفتم بله گفت بده بارتو من ببرم من هیچی ندارم انگار دنیا رو به من دادند اونا پروازشون بعد ما بود منم خوشحال راه افتادم وقتی رسیدم تفلیس پیمان اومده بود استقبالم اینقدر خسته و داغون بودم که نمیتونستم رو پام بایستم بغلم کردو گفت دلم برات یه ذره شده نمیخوای بغلم کنی نگاش کردم گفتم الانه که از خستگی غش کنم اونم طبق معمول شروع کرد به غر غر که بی احساسی و ... تو راه موبایلش زنگ میخورد سفارش غذا داشتیم رسیدیم رستوران دیدم تازه دارن برنج میزاارن حالا مشتری ثابت ما بود که همیشه کلی غذا سفارش میداد تقریبا یه ساعت شده بود خودم زنگ زدم و کلی عذرخواهی و گفتم من تازه اومدم یه عالمه سوغات آوردم واستون از شرمندگیتون درمیام خلاصه با همون خستگی تا دوازده شب تو آشپزخونه مشغول بودم هیچی آماده نبود وقتی به پیمان داستان مرده رو گفتم شروع کرد به دری وری گفتن که آره یارو منظور داره وگرنه کی میاد اینکارو بکنه که دیدم بنده خدا با خانمش با ماشینشون وسایلمو آوردند کلی تشکر کردم و شام دعوتشون کردم گفت من عاشق کوبیده هاتونم براشون آماده کردم و هفته بعدش ما بمناسبت چهارشنبه سوری مراسم داشتیم دعوتشون کردم تا از شرمندگیشون در بیام.وقتی رفتم خونه بیهوش شدم از خستگی نصفه شب از شدت خونریزی و کمردرد از خواب پریدم خونه مون یه خوابه بود پیمان و مجتبی تو اتاق ما و رو تخت خوابیده بودن من با بچه ها تو هال رفتم پیمان و بیدار کردم پدها بالای کمد بود گفتم پاشو پدها رو بده اونم خواب آلود نگاه کردو گفت نیست و خوابید ساعت چهار صبح اسفند خودم مجبور شدم تو اون سرما دولا دولا رفتم تا داروخونه برای خودم پد بخرم ....

منو مجتبی خیلی زود باهم مچ شدیم اوائل نمیتونست کوبیده بزنه میگفت فرناز مگه بدون جوش شیرین میشه ولی کم کم قلقش دستش اومد نمیدونم چرا با اینکه گوشت گوسفند اونجا فراوون بودو ارزون  اما بازم بقیه رستورانها تو کوبیده آتو آشغال میریختن اما من خالص خالص فقط مغز رون گوسفند واسه همین خیلی لذیذ میشد مجتبی مثل من عاشق آشپزی بود روحیه خیلی خوبی داشت قرار بود بیاد بارو دیسکو رو که طبقه پایین بود راه بندازه آرمان ازش هزار دلار گرفت بابت اقامت درصورتیکه اقامت یه هزینه کمی داشت و ماهی هفتصدتا بابت اجاره همون هفته اول رفتند کلی باند و مشروبهای گرون گرفتند هرچی به مجتبی گفتم نکن برو با یه بند معروف درصدی قرارداد ببند اونا خودشون مشتری دارن برات مشتری میارن اولش با دوسه تا شراب و مشروب ارزون شروع کن هرچی پول داشت و گرفت احساس میکردم دیگه نمیشناسمش اصلا عوض شده بود وقتی سر پسردایی خودشو کلاه میذاشت ...


ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

2791
2779
2792