2777
2789
عنوان

داستان زندگی فرناز

| مشاهده متن کامل بحث + 2811 بازدید | 76 پست

قرار شد ما برگردیم شمال شیش ماه پیش خونواده ام باشم و آرمان تنها بره گرجستان کارشو هم که اوکی کرد مثل قبل دورکاری کنه ۳۰ دی ماه ۹۵ همون روزی که پلاسکو آتیش گرفت بدترین اتفاق زندگیم رقم خورد از صبحش دل تو دلم نبود مثل مرغ سرکنده بودم ساعت هشت و نیم شب بود ز زدم مامانم که ببینم چه خبره گفت داره بارون میاد بابات هم رفته بیرون خرید کنه تعجب کردم چون همه خریدهای خونه با مامان بود و بابا عاشق اخبار بیست و سی بود خصوصا اون روز که اتفاق به اون مهمی افتاده بود ، مامان گفت هرچی گفتم نرو قبول نکرد و رفت داشتیم حرف میزدیم که زنگ خونه رو زدن مامان تلفنو قطع کرد بره ببینه کی هست منم پاشدم به کارهام برسم تقریبا وسایل خونه رو جمع کرده بودم قرار بود هفته بعد اسباب کشی کنیم که دیدم مامانم به موبایل آرمان زنگ زد و دارن باعم حرف میزدن با استرس پرسیدم آرمان چی شده بابا چیزی شده گفت نه میدونستم اگر چیزی هم بشه مامانم نمیگه خودم زنگ زدم به مامانم و هرچی پرسیدم گفت تصادف کرده بابات آوردیم بیمارستان ، زنگ زدم بیمارستان و پرسیدم اسم بابامو که دختره یهو گفت فوت کردند یهو دنیا جلوی چشمام تیره و تار شد موبایل آرمان تو دستم بود بی اختیار کوبیدمش تو دیوار باورم نمیشد ....

اینطوری بود که پدرم رو واسه همیشه از دست دادم و تا همیشه حسرت نگاه آخر ، خداحافظی آخر موند تو دلم ، هرروز زنگ میزد کی میای؟

فوت پدرم ضربه خیلی بدی برام بود حدودا بعد از چند ماه بعد از کلی کشمش و درگیری چون آرمان اصلا دوست نداشت که بریم گرجستان بالاخره رفتیم با کمک دوستامون که اونجا بودند تو شهرک چینی ها یه خونه با امکانات اجاره کردیم و از ایران قورمه سبزی و برنج ایرانی و ... بقیه چیزهایی که اونجا کم بود و میاوردیم و میفروختیم تا اینکه از طریق یکی از دوستامون خبر دار شدم یه زن و شوهر ایرانی که یه رستوران داشتند دارن جمع میکنن برگردن ایران میخوان شرکت و واگذار کنند چون اونجا شما واسه هرکاری باید یه شرکت ثبت میکردی و مالیات میدادی ظاهرا شرکت خوبی هم بود و ما میتونستیم راحت اقامتمونو بگیریم منم که عشقم رستوران داری بود و خصوصا تو خیابون روستاولی یکی از بهترین خیابونهای تفلیس بغل سالن کنسرت فیلارمونیا که اکثر خواننده های ایرانی اونجا کنسرت میزاشتن

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

رستوران به صورت زیر زمین بود و درواقع ورشکسته بود یه جورایی کنار رستوران یه مدرسه خوب گرجی هم بود یه قسمت هم بود که شاورما یا همون کباب ترکی میپختن گرجی ها عاشق شاورما بودن چون هم ارزون بود هم شکم سیر کن قرار شد ما رستوران با شرکت و وسایلش رو ده هزار دلار گرفتیم که با دلار دوهزارو هفتصد شده بود بیست و هفت تومن ما سه تومن نقد دادیم بقیه رو قرار شد یه حواله تیبا داشتیم تو ایران اونو بهشون بدیم ژاله و شوهرش پرورش چون ورشکسته شده بودن و پول لازم از طرفی هم بچه هاش تو ایران بود شرایط ما رو قبول کردند قرار شد پیش ما یه ماه بمونند تا ما کار رو یاد بگیریم 

من با جون و دل کار میکردم اصلا خستگی برام معنایی نداشت کم کم رستوران ورشکسته رونق گرفت یه خونه کنار رستوران پیدا کردیم خیلی قدیمی بود هیچوقت یادم نمیره شب اول خسته و کوفته رفتیم تو خونه مون بخوابیم درو که باز کردیم سوسک از درو دیوار رو سرمون ریخت یه چیز وحشتناک خونه به شدت قدیمی بود فکر کنید از اون خونه قدیمی های جنگ جهانی دوم صاحب خونه هم یه مرد پیر تنهای به شدت کثیف تنها مزیتش این بود که پشت رستوران بود اشکم در اومده بود بدو بدو رفتم فروشگاه یه سم قوی گرفتم خونه رو سمپاشی کردیم با دوتابچه خواب آلود ساعت یک نصفه شب نشستیم گوشه خیابون تا بوی سم بره بتونیم بریم تو خونه ....☹☹☹

همونطور که گفتم ماه اول ژاله و شوهرش کنار ما موندند وقتی که میخواستن برن حس تلخ تنهایی دیوونه ام میکرد از طرفی آخر شهریور بود و دیگه توریست نمی اومد و این واسه ما خبر خوبی نبود واسه همین من سعی کردم تا تونستم از هزینه های اضافیمون کم کردم مثلا آقای پرورش صاحب قبلی رستوران کباب کوبیده رو آماده از یه قصابی ترک میخرید که خوب نمیصرفید من اول از همه یه چرخ گوشت گرفتم بعد رفتم واگزال که بازار سنتی گرجی هاست گوشت خریدم و خودم چرخ کردم اینقدر امتحانی درست کردم تا دستم اومد رون گوسفند رو میگرفتم با مغز رون کوبیده میدادم با ماهیچه هاش چلو ماهیچه و راسته اشم که کباب دنده ، آب ماهیچه هم میریختم تو قورمه سبزیهام کم کم رستوران ما معروف شد هرکی میخواست کوبیده خوب بخوره میگفتند برو رستوران بهشت با اینکه رستورانهای شیک تری هم بود اما چون من با عشق آشپزی میکردم کم کم معروف شدیم از طرفی هم بخش شاورما رو یه پسر گرجی بداخلاق به اسم پیروز میچرخوند که با ایرانی ها خیلی بد بود دوبرابر حقوق بقیه کارگرا میگرفت پول ناهار جدا میگرفت هرچی بهش میگفتیم خوب غذای رستوران و بخور میگفت نه خلاصه خیلی اذیتمون میکرد برعکس اون دوتا دختر بودند خاتونا و ناتیا که خیلی کمک حال من بودند خصوصا ناتیا هم خودش و هم شوهرش خیلی کمک ما بودند 

مدرسه گرجی هام که بغل دستمون بود مشتری پروپا قرص شاورماها بودند من صبحها کیک میپختم با قهوه خوراک معلمهاشون بود عاشق کیک های من بودند روزهایی که دل و دماغ نداشتم و کیک درست نمیکردم صداشون در می اومد یه شب که خیلی خسته بودم زودتر از همیشه رفتم خونه آرمان که اومد دیدم خیلی ناراحته گفتم چی شده گفت پیروز خیلی شاخ و شونه میکشه منم گفتم از فردا نیا گفتم خوب کردی ولی نگرانی رو تو چشمهاش میدیدم ما مشتری ایرانی به اون صورت نداشتیم و فقط رستوران با شاورما میچرخید البته فقط هزینه هاش در می اومد ما ماهی هزار دلار هم کرایه میدادیم که با دلاری که چهارتومن بود میشد چهار میلیون هرماه مجبور بودیم اجاره رو از مامانم قرض کنیم طفلک ماشینش رو فروخت و به ما کمک کرد خلاصه اون شب با استرس و نگرانی خوابیدیم صبح زود آرمان رفت و شاورما رو راه انداخت البته چون خوب بلد نبود یکم کج و کوله بود ناتیا هم وایستاد کنارشو شروع کرد به فروختنش گرجی ها یه عادتی که دارن به هیچ عنوان از غریبه چیزی نمیخرن تا وقتی یه گرجی اون جنس و داشته باشه و خوشبختانه همه مشتریها ناتیا رو دوست داشتند مشغول بودیم که یهو پیروز اومد و شروع کرد به داد و بیداد دوستش واسمون مرغ شاورما می آورد به هوای پیروز پولش رو هر چند روز یه بار میگرفت پیروز با داد و بیداد میخواست پول مرغ فروشه رو بگیره آرمان هرچی میگفت من با خودش حساب میکنم نمیفهمید و هی داد میزد تو رستوران هم مدیر مدرسه و معلمها داشتن قهوه و کیک میخوردن من که ساکت نشسته بودم یهو صبرم تموم شد پا شدم یقه پیروز و گرفتم و از رستوران انداختم بیرون و به گرجی گفتم حالا اینجا داد بزن تو رستوران من حق نداری داد بزنی آرمان با وحشت به من نگاه میکرد خیلی ترسیده بود تا اومدم تو معلمها با تحسین نگام کردند و مدیرشون که یه خانم مسن چاقی بود پا شد شروع کرد به دست زدن تعجب کردم انتظار این برخورد و نداشتم هرچی باشه پیروز همشهریشون بود و ما غریبه بودیم اما از زورگویی و بی ادبی پیروز بدشون اومده بود و از بی عرضه گی آرمان و شجاعت من لذت برده بودن

دوستای گلم اگه براتون جذاب داستان لطفا لایک کنید تا من به ادامه دادن تشویق بشم

قلمتون توانا خیلی راحت نویسندگی میکنید من که مجذوب داستانتون شدم فقط خیلی اغصابم بهم میریزه که چرا اینهمه خودتو تو دردسر میندازی 

سلام عزیزم ممنون از اظهار لطفت میشه لطفا به من بگید چه طوری پست اولم رو میتونم ویرایش کنم چون میترسم باز تو دردسر بیفتم .

اتفاقا وقتی داشتم داستان زندگیمو میننوشتم تازه با جزییات نگفتم قطعا بیشتر حرصتون میگرفت دقیقا حق باشماست همش در تکاپو بودم الان تو یه دوره ای هستم که دقیقا باید موشکافی کنم ذره بین بندازم رو گذشته ام اشتباهاتم رو پیدا کنم و صد البته اینکه مثل یه ناظر بیطرف مسائلی که بر من گذششت رو بگم حالا هرچی جلوتر بریم مسائل بیشتری برام پیش میاد باورتون نمیشه عین فیلم سینمایی صحنه به صحنه اش جلوی چشممه و یه فرصتی میشه تا خودمو بهتر بشناسم و درک کنم .

من به شدت شخصیت وابسته ای داشتم عاشق شوهرم بودم حالا بعدا با جزییات بیشتری میگم و میخواستم به هر قیمتی که هست زندگیمو حفظ کنم رشد کنیم اگر لازم بود در عرض یکسال چند بار جابجا میشدیم اسباب کشی از این شهر به اون شهر با دوتا بچه کوچیک و بدون کمک ، هیچوقت یادم نمیره میخواستیم از شمال بیایم تهران و من دوست داشتم تو منطقه پیروزی باشیم دوستم اونجا خونه داشتند کنار پارک پیروزی و مترو کلاه دوز هم نزدیک پارک بود هم مترو و آرمان هم راحت میتونست بره سرکار من سه روز تمام از صبح زود می اومدم بیرون تا شب تو خیابونهای اطرافش پای پیاده دنبال خونه این بنگاه ، اون بنگاه و همسرم سرکار مشغول کار بود روز آخر که بارون هم میاومد ولی آخر موفق شدم یه خونه خوب دقیقا جایی که میخواستم پیدا کنم .☹☹☹

لطفاً ادامه داستان رو بذارید

چشم عزیزم الان تو بیمارستان هستم مادرم دستش شکسته و آوردمش عمل کنه از کوچکترین فرصتی که پیدا کنم استفاده میکنم و تایپ میکنم چون با گوشی هم هستم خیلی سخته برام اما خودمم لذت میبرم فقط چون نمیدونستم جالبه یا نه خیلی راغب به نوشتن و تعریف نبودم .

فقط لطفااگه میشه بهم بگید امکان ویرایش پست اولم هست یا نه مجبورم حذفش کنم 

قلمتون توانا خیلی راحت نویسندگی میکنید من که مجذوب داستانتون شدم فقط خیلی اغصابم بهم میریزه که چرا ا ...

من از بچه گی مینوشتم متن های عاشقانه، عاشق کتاب و رمان بودم نه سالم بود که کتاب سینوهه رو خوندم اون زمان که شرکت نفت کار میکردم یه کتابخونه بزرگ داشتیم و من هشتاد درصد کتابهای کتابخونه رو خونده بودم .تو دبیرستان هم تو داستان نویسی اول شدا بودم تو منطقه و یه دوره ای یه کتاب به اسم شراب تلخ نوشتم که دادم انتشارات شادان که تازه اون موقع تاسیس شده بود اما گفتند که احتمالا سانسورش میکنند و حیفه الان هم مجبورم یه جاهایی سانسور کنم هرچند دلم نمیخواد😠🥺😠

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز