بچه ها
من خیلی خواستگار داشتم و کسی به دلم نمینشست
تا اینکه ماه پیش یه خواستکار داشتم انگار مهرش به دلم افتاده باشه و خیلی حس خوبی داشتم و اونم از من خوشش اومده بود جوری که مدام قرار پشت قرار تنظیم میکرد تا اینکه وقتی اومدن خونمون من به پسره تو اتاق گفتم من برادرم مریضه ولی ژنتیکی نیست گفت ناراحت نباش و گذشت تا اینکه چند روز بعد مادرش تماس گرفت گفت مثل اینکه بچه ها به نتیجه نرسیدن و من خیلی داغون شدم
مادرم یه دوست داره که هی به من میگفت مریم میخای سر کتاب باز کنی منم گفتم نه اعتقاد ندارم گفت بیا من یه خانومی هست میشناسم و ما بهش زنگ زدیم
بچه ها هنوز باورم نمیشه خانومه بعد از دو سه دیقه گفت اطرافتون مریض دارین گفتم آره برادرم
گفت خواستگار داشتی که نشده گفتم آره دوسشم داشتم گفت اونم هنوز تورو میخاد و مادرش نذاشته
گفت میخای واست دعا بنویسم که برگرده یا ازش سرد بشی
بچه ها شماها تجربه دارین