مادرشوهر من که کلا شوهر دزد هستند یعنی پسرها را بعد از ازدواج به بهانه های مختلف میکشونه خانه ی خودش و اکثر وقت ها آبگوشت می پزه، و بچه هاش همه شون مشکل گوارشی دارند.
یک شب جاری ام وقتی شوهرش را از دکتر آورده رفته در خانه ی مادرشوهرم گفته دیگه شب ها حق نداری آبگوشت بپزی، مریضی و دردسرش برای ماست
(جاری خودش تعریف کرده برام)
حالا شوهرم میگه توی خانواده ی ما همه از هوشنگ(یکی از برادرشوهرهام) می ترسند و امکان نداره نرگس(جاری من) جرات کرده باشه رفته باشه در خانه ی ما
دیشب که بحثمون شده بود شوهرم به من گفت به هوشنگ میگم تا حساب کار دستت بیاد
من هم گفتم من از گنده تر از هوشنگ هم نمی ترسم
عوض اینکه خودت حامی ما باشی، داری من را از هوشنگ می ترسونی
نه بهش بدهی دارم نه خرجم را میده ، گفتم جرات داره بیاد ببینه ازش می ترسم یا نه
مادرشوهرم خودش را چسبونده به هوشنگ و داره زورگویی میکنه
مثلا یک تکه زمین ارثی که داده بودند به خواهر شوهرم همین هوشنگ رفت با دعوا گفت مثلا پنجاه مترش اضافه است ، با دعوا از خواهرشوهرم پس گرفت
ولی من گفتم اصلا از هوشنگ نترسم