بابای خدا بیامرز منم از ی هفته قبل از فوتش امواتو میدید میگفت مهمون داریم پاشو بابا براشون غذا درست کن
یبار که بعد از سه روز حالت بی هوشیو خواب داشت بیدارشد به طرز عجیبی چشم بازکرده بود و گفت گشنمه ابو غذا آوردیم کسی که نمیتونست ماهها غذا بخوره
بعد گفت رفته بودم تو ی صحرایی نسیم خنکی میومد بعد اسم همه ی اموات حتی دوستای زمان حوانیشو میگفت که دیدمشون بعد گفت مردن راحته من دیگه نمیترسم بعد از اون دوباره حالش کم کم بدترشدو براهمیشه رفت الان یکسالونیمه دیگه بینمون نیست