مامانم خیلی زبونش تلخه. تازه که ازدواج کرده بودم هفته ای یکبار میرفتم خونشون. وقتایی که با خواهرام جمع میشیم خونشون معمولا حال نمیکنه. چیزی نمیگه ها ولی چون بچه ها شلوغ میکنن و خونه رو کثیف میکنن انگار ناراحت میشه. الان که بچم کوچیکه تقریبا هرروز میرم اونجا چون خواهرم طبقه پایینشونه. منم میرم پایین با خواهرم اینا. ولی الان یکی دو هفته ست مامانم همش یچیزی میگه ناراحت میشم. غذام رو هم خودم میپزم میبرم. اون روز رفته بودم خونشون غذای پسرمو گرم کنم. گفت بیا غذا بخور گفتم غذا اوردم طبقه پایینه اونم گفت غذا داشتی برای چی اومدی. با یه لحن تندی هم گفت. منم گفتم خونه شما نیومدم که. یا مثلا چند روز پیش سرما خورده بوو داشت سوپ میخورد از غذاش سه قاشق گذاشت دهن پسرم. اونم مریض شد الانم دماغش گرفته نمیتونه بخابه همش بیدار میشه گریه میکنه. همش نیش و کنایه میزنه. میرم خونه خاهرم میاد میشینه دم درشون حرفامونو گوش میده. کافیه یه لباسی چیزی برای خودمون بخریم میگه واسه منم بخرید براش بخریم میگه خوب نیست نمی پوشه.دیروز با خاهرم رفته پشتی سفارش داده دو جفت شده سه تومن بیعانه دادهو... الان اومده میگه نمیخوام بریم پولمونو پس بگیریم. اون موقع که مجرد بودم هم خیلی ناراحتم میکرد. دیگه تصمیم گرفتم نرم خونشون. بچه رو هم بتید یجور دیگه سرگرم کنم. یه عالمه خاهر دارم ولی بازم هیچ جا رو ندارم برم.