منم بعد یه عمر زندگی تازه فهمیدم دیگران رو بیشتر از خودم دوست داشتم تازه مثل یه طفل کودکستانی آرام آرام دارم خودمو در اولویت بذارم ولی گام بداشتنام همراه با زمین خوردن و اشتباهه مثلا زود خام میشم و خودخواهیها و رفتار بدشون یادم میره ولی باز یادم میفته که احترام به خودم باید در اولویت زندگیم باشه،
ولی یه سوال برام پیش آمده الان من یه کاری دارم انجام میدم که وابسته به شخص دیگه ای هم هست یعنی در واقع باید یه کارهایی او برام انجام بده ولی جونمو به لب میرسونه تا انجام بده، مرتب باید بگم و تاکید کنم و برم دنبالش برش دارم ببرم دنبال کارا و خیلی بدقوله یعنی واقعا میخوام عطاشو به لقاش ببخشم ولی خب خیلی حیفه این همه انرژی و وقت گذاشتم و آرزوی دیرینه ام بوده، بعد اون شخص هر وقت کاری داشته من آماده برای کمک و یاری بودم، الان اگه شما بودید چکار میکردید؟