خب از اول بگم که من خیلی بچه بودم که پدرمو از دست دادم و مادرم ازدواج کردن و دوتا بچه دیگه حاصل ازدواج مجددشون بود و شوهر مادرم یه دختر بزرگتر از من داره دخترش رابطه خوبی اصلا با ماها نداره و مدام تیکه میندازه مخصوصا من
همونطور که گفتم من از بیمارستان رفتم خونه مادرم و دوتا خواهر کوچیکترم دخترمو نگه میداشتن چون من تو اون یک ماه که بچم بیمارستان بستری بود مدام باید میرفتم بیمارستان کنارش و از صبح میرفتم تا شب و دستشونم درد نکنه واقعا توقعی ازشون نداشتم و ندارم
اما این روزا خواهر بزرگترشون همش تو گوششون میخونه که کارای منو انجام ندن و بچه های منو نگیرن خب اینم گفتم عب نداره دیگه چرا اونا بچه های منو بگیرن پس خودم چی هستم خودم از پسشون بر اومدم
ماجرای اصلی دقیقا از جایی شروع شد که مادرم دیسک کمر گرفت و نباید اصلا کار میکرد و ما دخترا باید به قولی گیلیمشو از اب میکشیدیم و کارای خونه با ما بود اما اونا از زیر کار درمیرفتن همه کارای خونه افتاد رو دوش من و با دوتا بچه کوچیک واقعا سخت بود که بخوام کارای چهارنفر دیگه رو انجام بدم ولی خواهرام عین خیالشون نبود میخوردنو میخوابیدن تا بچمم گریه میکرد همش دادو بیداد که پاشو بچتو جمع کن
تا اینکه مستاجر طبقه بالا رفتن و شوهر مامانمم که اوضاع رو دید به من گفت که طبقه بالا برای من که دیگه سختم نباشه تا دخترا یاد بگیرن که باید کار کنن
خواهر بزرگه که شنید قشقرق به پا کرد که من مستاجرم چرا نباید تو خونه بابام زندگی کنم ک این دختره که هیچکارس باید بره بالا زندگی کنه و کم کم تو گوش اون دوتا هم فرو کرد که نزارینو این حق شما هستو از این حرفا
امروز که رفته بودم خرید و وقتی برگشتم دیدم دخترم خیلی گریه میکنه پاشو که نگاه کردم دیدم خواهرم با قاشق داغ پای بچمو سوزونه جیگرم خون شد داغون شدم من هیچوقت حسادتشونو نکردم هیچوقت بدشونو نخواستم ولی اونا مدام تحقیرم میکنن