2777
2789
عنوان

جریان طلاقم و حسادت خواهرام

1479 بازدید | 39 پست

ماجرای جدایی من برمیگرده به خیانت شوهرم واقعا راسته کسی که خیانت کنه دوباره کارشو انجام میده 

قبل از این خیانتش باطم خیانت کرد و من ۹ ماه قهر بودم تا بخاطر بچم بخشیدمش و برای اینکه خیانت نکنه ماشین و خونه زدن به نامم و حق طلاق و حضانت هم با منه ، به قولی خر شدمو اشتی کردم فقط بخاطر دخترم روانشناس رفتم تا خیانتشو فراموش کنم برای یه زندگی بهتر و کم کم مبهم شد خیانتش تا اینکه برای بار دوم باردار شدم اوایل خیلی همه چیز خوب بود تا اینکه متوجه تغییر رفتارش شدمو به خودم گفتم که شک نکنم و خودمو شکاک فرض میکردم تا اینکه مچشو گرفتم بله اقا خیانت داشت میکرد اونم با زنه متاهل 

به مامانم گفتم که پشتمو خالی کرد و گفت که دامادم خوبه و مشکل از ذهن شکاک منه 

به خانواده شوهرم گفتم و دستش برای همه رو شد و همین شد اغاز بدبختیام کسی که دست روم بلند نکرده بود با وجودی که میدونست باردارم کتک کاریاش شروع شد سر هرچیزی کتک میزد و با همینا تونست ماشین و خونه ای که زده بود به نامم بگیره 

خیانتاش دیگه واضح شده بود بدون هیچ خجالت و پنهون کاری 

درو روم قفل میکرد و از صب میرفت تا شب گاها پیش میومد که دو سه روز هم نمیومد خونه 

سر همین کتک زدنا بچم زود به دنیا اومد

و من بعد به دنیا اومدن بچه از همون بیمارستان مامانم منو برد خونه الان یک ماهه جدا شدم و خونه مامانمم 


امیدوارم درست ترین کارو کرده باشم و تکیه گاه محکمی برای بچه هام باشم


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

خب از اول بگم که من خیلی بچه بودم که پدرمو از دست دادم و مادرم ازدواج کردن و دوتا بچه دیگه حاصل ازدواج مجددشون بود و شوهر مادرم یه دختر بزرگتر از من داره دخترش رابطه خوبی اصلا با ماها نداره و مدام تیکه میندازه مخصوصا من 

همونطور که گفتم من از بیمارستان رفتم خونه مادرم و دوتا خواهر کوچیکترم دخترمو نگه میداشتن چون من تو اون یک ماه که بچم بیمارستان بستری بود مدام باید میرفتم بیمارستان کنارش و از صبح میرفتم تا شب و دستشونم درد نکنه واقعا توقعی ازشون نداشتم و ندارم 

اما این روزا خواهر بزرگترشون همش تو گوششون میخونه که کارای منو انجام ندن و بچه های منو نگیرن خب اینم گفتم عب نداره دیگه چرا اونا بچه های منو بگیرن پس خودم چی هستم خودم از پسشون بر اومدم 

ماجرای اصلی دقیقا از جایی شروع شد که مادرم دیسک کمر گرفت و نباید اصلا کار میکرد و ما دخترا باید به قولی گیلیمشو از اب میکشیدیم و کارای خونه با ما بود اما اونا از زیر کار درمیرفتن همه کارای خونه افتاد رو دوش من و با دوتا بچه کوچیک واقعا سخت بود که بخوام کارای چهارنفر دیگه رو انجام بدم ولی خواهرام عین خیالشون نبود میخوردنو میخوابیدن تا بچمم گریه میکرد همش دادو بیداد که پاشو بچتو جمع کن 

تا اینکه مستاجر طبقه بالا رفتن و شوهر مامانمم که اوضاع رو دید به من گفت که طبقه بالا برای من که دیگه سختم نباشه تا دخترا یاد بگیرن که باید کار کنن 

خواهر بزرگه که شنید قشقرق به پا کرد که من مستاجرم چرا نباید تو خونه بابام زندگی کنم ک این دختره که هیچکارس باید بره بالا زندگی کنه و کم کم تو گوش اون دوتا هم فرو کرد که نزارینو این حق شما هستو از این حرفا 

امروز که رفته بودم خرید و وقتی برگشتم دیدم دخترم خیلی گریه میکنه پاشو که نگاه کردم دیدم خواهرم با قاشق داغ پای بچمو سوزونه جیگرم خون شد داغون شدم من هیچوقت حسادتشونو نکردم هیچوقت بدشونو نخواستم ولی اونا مدام تحقیرم میکنن


ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792