شما بگید من چیکار کنم...خواهش میکنم بخونید
یه چند ماه بود بهش گیر داده بودم که چرا بهم توجه نمیکنی و سرد شدی میگفت مشغله کاریه و باید پول دستم بیاد
چون قبل عروسی بود و خانواده اش حمایت نکردن تا حدی بهش حق میدادم ولی توقعم در حدی بود که روزی یبار ازم بپرسه چخبر و یکم باهم حرف بزنیم و بهم سر بزنه و یکم محبت کنه (فقط یکی از این کارا)که واسه همینام توجیه میاورد و منم باهاش دعوا میکردم
الان تقریبا یه ماه از عروسی گذشته و هنوزم مشغله کاری و بدهکاری رو بهونه میکنه گرچه نسبت به قبل خیلی کمتر شده..اصلا محبت و توجهش مثل قبل نیست..هیچ حس خاصی به اینکه اومدیم خونه خودمون نداره انگار نه انگار عروس دامادیم.نه بیرون میریم نه حرف عاشقانه ای بهم میزنیم
بهش میگم احساس میکنم دوسم نداری احساس خوشبختی نمیکنم حس میکنم تنهام اون تصوری که راجب زندگی باتو داشتم دیگه ندارم و با این حرفا اصلا خودشو موظف نمیدونه که راجبش حرف بزنه و اگه اشتباه میکنم منو از اشتباه دربیاره..فقط میگه با این افکار تخمیت ریدی به زندگیمون..درحالی که شاید من سردی رو حس کردم که انقدر دارم میگم و شاید اگه یبار واقعا تلاش کنه بتونه نظرمو عوض کنه
الان دو روزه باهاش کاملا سردم و آخرین حرفم این بود منتظرم حرف بزنی و اونم دو روزه هیچ حرفی نمیزنه فقط سعی میکنه همه چیزو عادی جلوه بده
به نظرتون ازش نا امید بشم و با همین سردی زندگی کنم؟؟