کارای تو مخی مادرشوهرم .بدترین روز زندگیم عروسی مون بود
من محجبه بودم بعد چند دقیقه بابام و عموم صدا زدم باهاشون عکس بگیرم بدون حجاب تو اتاق عقد
یهو مادرشوهرم تمام عموهای شوهرمو صدا زد بیان تو اتاق اونا هم عکس بگیرن
من هی بهش گفتم من میخوام بدون حجاب با عموم و بابام و خانواده ام عکس بگیرم بگین بهشون چند دقیقه دیگه بیان گفت بیخود
اتاق عقد انقد شلوغ شد که مامانم اینا مجبور شدن رفتن بیرون و تمام عموها و عمه ها و دایی های شوهرم اومدن نوبتی عکس انداختن
به شوهرم گفتم اونم گفت لوس بازی درنیار و این شد که من هیچ عکسی با خانواده خودم تو روز عروسیم ندارم
همون موقع هم یادمه گریه کردم سر همین مسئله البته بیخیالی خانواده خودمم بود که حاضر نشدن برگردن تو اتاق عقد و دیگه نیومدن واسه عکس فقط یه عکس با بابام دارم
موقع سلام کردن تو تالار هم مادرشوهرم یه ثانیه دست شوهرمو ول نمیکرد
سر همه میزای فامیلاشون هی میبردش میگفت دست بده و این فلانیه و....
عروسی ما ۶۵۰ نفر مهمون بودن ک ۵۴۰ تاش فقط فامیلای شوهرم بودن ک هشتاد درصد حتی ب اندازه ی پول غذاشون هم کادو ندادن
یادش میفتم دلم میخواد مادرشوهرمو بکشم