چقد دلم گرفته از نزدیکانم خدایا تو گفتی غیر من کسی کنارت نمیمونه من باور نکردم نه پدر نه مادر نه شوهر نه بچه چقددد احساس تنهایی میکنم همه بهم بد کردن چرا 😔
وقتی کوچیک بودم مادر پدرم میرفتن سرکار من همش خونه تنها از پنج سالگی منو پیس عموم میزاشتن اونم بهم دست درازی میکرد کسی نبود تو عالم بچگی بهش پناه ببرم انقد پدر مادرم باهام بد رفتار میکردن که جرات نکردم چیزی بهشون بگم شدم یه آدم بی دفاع و ترسو
شدم پونزده ساله و عاشق کسی شدم که وقتی نگاش میکردم آرامش داشتم تپش قلب داشتم هیجان خدا چقد دوسش داشتم ولی انقد مادر پدرم کتکم زدن رفتن یه شهر دیگه تا بهش نرسم
مادرم انقد تو مغزم خوند تا به پسرخالم جواب بدم از وقتی وارد زندگیم شد آرامشو ازم گرف تنها موقعی که آرامش داشتم درس خوندن بود انقد عصبی و پرخاشگر بود که از دوران نامزدی اصلا منو حساب نمی آورد
امروز تولد سی و چهار سالگیمه و دارم از دردام مینویسم امشبم مثه شبایه دیگه با بغض و تنهایی گذشت عزیز ترین کسانم یادشون نبود تولدمه با این که من معلمم و تمام حقوقمو واسشون کادو و جشن گرفتم ولی خیلی قدر نشناسن