بچها یه ساله که باهمیم. اون 69 من 68،  اون بیشتر از من احساسی و وابسته هست
هر روز یه فازی داره یه روز مهاجرت کانادا، یه روز مهاجرت دبی، بازار کارش هم طوریه که الان بهم ریخته و کلا ذهنش درگیره، میخوام بهتون بگم که یکم تکلیفش تو زندگیش معلوم نیس، هروقتم فکر مهاجرت میاد سرش اول از من میپرسه تو هم میای باهام.یوقتایی هم میپرسید جهزیه شما چی رسم دارین، مهریه چقد معمولا تو فامیل شماست و ازین سوالا
ولی وقتی ازش پرسیدم برای آینده رابطمون چه برنامه ای داری؟
گفت اگه منظورت ازدواجه، برنامه ای برای ازدواج ندارم.
گفتم پس باید جدا شیم... چون من هدفم ازدواجه. میخوام ازدواج کنم از زندگی مجردی خسته شدم. بغض تو چشاش بود ولی خودشو نگه داشت... گفت چرا میگی ازدواج به چیا فک میکنی... منم گفتم دلایلمو برا ازدواج. دیگه هیچی نگفت و با دقت به حرفای من گوش میداد.
بهش گفتم ما تو این سن دیگه خیلی وقت نداریم برنامه بریزیم برای مهاجرتو فلان... تا ادم بخواد بره و جا بیفته کلی طول میکشه... گفت اره حرفات منطقیه باید به زندگی جدی تر نگاه کنم.
نمیخوام فک کنه دارم از وابستگی یا احساساتش سو استفاده میکنم که مجبورش کنم یا تحت فشار بذارمش برای ازدواج چون کلا یه اخلاقی داره هرکاری حتی کوچیکترین کار اگه بدونه که قراره مجبور بشه به انجامش بدتر اونکارو نمیکنه حتی اگه دلش بخواد
به نظر شما من باید چیکار کنم؟ این ادم همه ملاکای منو داره همه اون اخلاقیاتی که من میخوام، منم خیلی سختگیرم به این راحتیا کسیو پسند نمیکنم، خیلی هم دوسش دارم.
کمکم کنین خواهریا