تصاوف کرده بودم..حسابی خاکوخلی شده بودم قشنگ شنوسنگوخارهای روبه رومومیدیدم.ومیدونستم دارم میمیم...وداشتم اشهدمومیگفتم...
یکی دیگهم اینکه مرده بودم...منوگذاشتنم توقبر..دوتا فرشته بودن ک معلوم نمیسدزنن یامرد..ولی لباس سفیدخییییلی زیبایی پوشیده بودن..یویشون ساکتوکم حرف فقط نگاه میکرد یکی مهربون بودوباهام حرف میزد..
ماسه تاسرقبرم وایستاده بودیم..کلی خانم چادری سرقبرم بودن یکیشون خیلی گریه میکردبعداومدن بلندش کردن ک برن..همینجورک دورمیشن فرشته مهربونه گف.خبببب حالادیگه تنهاشدی..ازین به بعدخودتی و حودت..به مجردتموم شدن کلامش یه دست خیلی زمختی یقه جنازه مویاهمون کفنوگرفت و بایه گرزبزرگ اهنی ک ازش اتیش میزن بیرون زد وسط سرجنازه ام ک توقبربودروحم بالای قلرایستاده بودو نگاه میکرد...در دم قبرم ازاتش زبانه کشید..پرشدازاتیش...ترسناکش اینه ک وقتی بیدارشدم سرم حسابی دردمیکرد