توروخدا گوش کنین دارم میترکممم
من با شوهرم دوست بودم و عقدو عروسیو صفر تا صد مراسمامون کلن دو هفتم نشد ک اومدیم خونمون یعنی فک کنین من هنوز دارم وسیله میخرم و وام ازدواجمم ندادن ولی سر خونه زندگیمم
این سرعتم دلایل خودشو داره ک الان نمیخام بگم فقط دردی ک امشب این قوم مغول گذاشتن رو سینمو میخام بگمش
یعنی هرکی از خونواده شوهر بد میگفت من میگفتم خدایا اینا اگه خودشون خوب باشن خونواده شوهر چیکارشون دارن
ولیی بخدا این قوم خودشون مشکل دارن
شنبه شب مامانبزرگ شوهرم ی مهمونی گرفت منو اشنا کنه با عمو و زنعمو عمه های شوهرم چون عروسی نداشتیم
اقا مهمونی خوبی بود و من خیلی صمیمی شدم باهاشون
ادمای خوبی بنظر میومدن
اقا چشتون روز بد نبینه رفت رو فاز غذاو یهو کل فامیلشو گفتن غذا فقط دیزی های ننه جون یعنی مامانبزرگ شوهرم
یهو شوهرم اومد و گفت والا من ک ی عمر دستپخت ننه جونو مامانمو خوردم بهتون بگم دستپختشون تو دیزی جلو کیا صفره
اینو اومد گفت خیر ندیده
عمش گیر س پیچ ک عاره دیزی بپز بخوریم😐هی میگفت کی بیایم خونتون کی بیایم
منم گفتم انشاالله یروز خوب ک همه بیکار باشیم جمع میشیم دور هم یهو گفت جمعه شبب من جا خوردم گفتممم ن ن من شنبه امتحان دارم برگشت گفت خو چهارشنبه میایم
منم گفتم یکم وسایلم ناقصن بزاریم ی فرصت دیگه
ک انقد گفت مگه باما تعارف داری ما اول زندگی تو ی ۱۲ متری ۵۰۰۰۹۹۷۶نفرو غذا دادیم
ک قبول کردم و منه ۲۱ساله یتازه عروس ک کلن ۵یا۶شبه ک خونه خودمم ۲۲تا مهمون بجز خودمو شوهرم امشب اومدن اینجا
حالا بلایی ک سرم اومدو تایپ میکنم بگی ازین همه فشار چجوری خودمو راحت کنم دارم میترکم