بعد چهل روز هیچ اتفاقی نیافتاد و بچه منم بدنیا اومد...
نوبت به نوبت هر روز یکی میرفت برای انجام کارهای مادرم...
یه روز که مادرم رو صبحانه میدادم در حالت نشسته رو زمین در حالی که به یه نقطه خیره بود با صورت افتاد رو زمین من اون لحظه داشتم بچه شیر میدادم ...
بچه ام رو از خودم جدا کردم و مادرم رو بغل کردم ...
زنگ زدم خواهرم اومد و بردنش مرکز استان ...
اونجا مشخص شد مشکلش چیه ...
دقیقا بعد از چهل و خورده ای روز مادرم از اون دنیا برگشت ...
مثل یه بچه که هر روز کار جدید انجام میده مادر منم هر روز یه کار جدید انجام میداد و ...
خدایا شکرتروزهای نکبت پارسال تموم شد