طبق عادت قبل ۶بیدارم
اما سر صبحی یه بحث مسخره کردیم با شوهرم
نمیدونم واقعا چرا دیگه نمیتونیم مث دوتا ادم باهم حرف بزنیم
از یه طرف من واقعا خستم از ی طرف فوت بابام و افسردگیم از طرف حال وخیم مادربزرگوداییم ،مشکلات شخصی زندگی مشترکمون و ... ظرفیت تحملم واقعا کم شده
شوهرم ادم بدی نیس ولی فک میکنم برا پیشرفت زندگیمون کم گذاشته با بی برنامه گی و باری ب هر جهتی کارکردناش و ... حس میکنم اینقدر ک من دست وپا زدم و مسئولیت خیای چیزا رو ب دوش کشیدم و با کاستی هاش مدارا کردم و این اشتباهم بوده ، حالا براش عادت شده و ذره ای درک نمیکنه حرفا و بی قراریامو
شایدم اشتباه و تقصیر از منه ولی کاملا حس برعکس این رو دارم و خودمو محق میدونم برا همین حالم خرابه و خوب نمیشه