تاپیک قبلمو بخونین میفهمین موضوع چیه. از وقتی از اون جشن برگشتیم بابام خیلی غصه میخوره فقط از خاطراتش میگه، انقد گفته دیگه دل منم گرفته. میگه مریم عشق دوران نوجوونیم بود باهم میرفتیم دبیرستان، ٨سال دوست بودیم، دوستیمون خیلی پاک بود تو اون مدت با اینکه همسایه بودیم و خونمون هم میومد فقط دستشو میگرفتم نه بیشتر.
بعد ازدواجش بهش گفتم هر چی بود تموم شد تا ابد خواهرمی، من به عنوان یک زن نمیخوامش فقط به بودنش توی زندگیم به مصاحبتش نیاز دارم، به اینکه دوباره دستشو بگیرم و صحبت کنیم. میگفت بعد از ازدواجش چند بار اتفاقی دیدمش تو هر بار نگاهش گرم بود حتی ده سال پیش که رفتم خونه ی خواهرم اتفاقی اونجا بود. در باز بود رفتم تو و خواهرمو صدا کردم. صدامو شناخت دوید حیاط باهام سلام علیک کرد و دست داد. هر بار من باهاش سرد بودم چون جوون بود و نمیخواستم هوایی بشه یا با آبروش بازی کنم. ولی این دفعه هر چی نگاش کردم اصلا نگام نکرد خیلی بی تفاوت بود. اگه یه بار گرم نگام میکرد قانع بودم،توقع دیگه ای نداشتم.
چی کار کنم آروم شه؟ خیلی به هم ریخته
من راه حل میخوام لطفا سرزنش کنید🙏