آقا ما از تهران کوبیدیم اومدیم یه شهر دیگه
شهر مادرِ مادر شوهرم...
مادر شوهرمم اینجاس فردا قراره براش خواستگار بیاد
حالا همسرم امشب بهونه گیر شده هی خاطرات تلخ گذشته رو با ناراحتی مرور کرد(از بدی های خاله هاش)
منم همسرمو آروم میکردم میگفتم عزیزم چرا اوقات تلخی میکنی ول کن این حرفارو و اینا....
به والله ک آرومش میکردم....مادرشوهرم خیلی کفری شد و با طعنه میگفت این حرفای خاله زنکی چیه میزنی اینا حرفای تو نیس حرفای یه زنه(خرررر ک نیستم منو میگه دیگه)
منم سکوت کردم فقط سکوت(همسرم ازین آتیش میگیره مادرش زیادی از خواهراش و بچه های خواهراش دفاع میکنه)
حالا هم رفته اتاق...و به من قیافه گرفته....
بابا من مهمونم و بخاطر خواستگاری تو از تهران کوبیدم اومدم به من چ با پسرت حرفت شده.....
همین امروز صبح باهاش رفتم تا مانتو خوشگل واس شب خواستگاری انتخاب کنه.....
الانم من همچنان سکوت کردم و براتون دارم تایپ میکنم هوف