شاید فک کنین زاییده ی ذهنه و همش تخیله، اما امسال بدترین سالی بود ک توی این ۱۸ سال زندگیم داشتم .. چ دعواهایی ک روزانه پدر و مادرم باهم داشتن، و همش سعی کردم اروم باشم و ب خودم تلقین کردم همه تو زندگیشون دعوا و بحث بوده و هست .. ولی یکم مونده ب کنکورم، خیلیی اوضاع خراب شد.. یک هفته بود ک امتحانات نهاییم شروع شده بود.. بابام بحث داشتن با مادرم، سر رابطه ج..
نه مادرم کوتاه اومد و نه اون.. نصف شبی حول و حوش ساعت۱۲ و نیم، ۱، با جیغ و داد مادرم از خواب پریدیم و دیدیم ک زیر مشت و لگد بابامه.. بزور کشیدیمش بیرون ولی بابام دس بردار نبود.. با هزاار مصیبت زنگ زدیم ب داییم و پدربزرگم، و اونا خودشونو رسوندن، بابام روشون چاقو کشید، و همه مونو از خونه بیرون کرد.. و الان یک ماهه ک خونه ی فامیلای مادرمیم.. چند روز خونه ی خاله.. چند روز خونه ی دایی.. چند روز خونه ی پدر بزرگم و ...🙂