دیشب اتفاقی دیدم پیامو...همش ب بابام میگفت زنتو چرا طلاق نمیدی ،چرا بهشون پول دادی پرروشون نکن ...داداشم ک ول کرده رفته یه شهر دیگه...سرکار ،چند ساله این زن دست نمیکشه از وقتی من بچه بودم تا الان خواهر زن داییمه دایی و زن داییم ام پشتشن...شوهرش پولدار زیبااا ولی خیانت کرد بهش و افتاد دنبال مردای دیگه هر بار با یکیه ولی ب بابام گفته من فقط با توام اونا برا گذشته اس بمون باهام...مامانم داغون شده طی این ۱ سال ک فهمیده قبلا یچیزایی بود ولی فکر میکردیم تموم شده ،من که دیگه رفتنی ام از این خونه ولی مامانم...همش غصه میخوره میگه من طلاق بگیرم کی خرجمو بده ...شما بودید چیکار میکردید
دیگه مادرت یا باید جدا شه یا بمونه و بی خیال شه،،راهی جزء این دو تا راه نیست فکر کنم.
هر چی بیش تر می گذره،بیش تر به این شعر می رسم که می گه:غرض رنجیدن ما بود از دنیا که حاصل شد....//خدا گر پرده بردارد ز روی کارِ آدم ها....چه شادی ها خورد بر هم....چا بازی ها شود رسوا....یکی خندد ز آبادی....یکی گرید ز بر بادی....یکی از جان کند شادی....یکی از دل کند غوغا....چه کاذب ها شود صادق....چه صادق ها شود کاذب....چه عابد ها شود فاسق....چه فاسق ها شود عابد....چه زشتی ها شود رنگین....چه تلخی ها شود شیرین....چه بالا ها رود پایین....عجب صبری خدا دارد که پرده بر نمی دارد!! //سر بر شانه ی خدا بگذار،تا قصه ی عشق را چنان زیبا بخواند که نه از دوزخ بترسی و نه از بهشت،به رقص درآیی،قصه ی عشق،انسان بودن ما ست!!//