خیلی دو دل بودم برای نوشتن این تاپیک. اما الان واقعا تحت فشارم و طبق معمول کسی رو ندارم باهاش حرف بزنم.
من پدرم از وقتی یادمه اعتیاد داشت و نزدیک صد دفعه رفته کمپ و اومده و بعد یه مدت شروع کرده به مصرف مواد.نه کار میکرد نه مفید بود و نه کمکی میکرد بهمون مادرم از همون اولش کار میکرد میاورد میداد بابام که بکشه و صداش درنیاد. درد مستاجری و درد نداشتن نون داشتیم اما اون نباید خماری میکشید. مادرم تو اون وضعیت بچه دومش هم بدنیا اورد و شرایط زندگیمون خیلی بدتر شد. هر روز دعوا اگر مادرم کار نمیکرد یا دیر پول میداد بهش کتک میزد میرفت وسیله های خونه رو میفروخت.
بارها و بارها تمااام وسیله های خونه رو برده و فروخته حتی به لباس هامونم رحم نمیکرد. النگو هدیه ای که مادربزرگم بهم داده بود هم شبونه با انبردست باز میکرد از دستم میبرد میفروخت.
هزار بار دایی هام و مادربزرگم به مادرم گفتن طلاق بگیر تا بچه هات کوچیکن بیا شهر خودمون(ارومیه)
اما مادرم گوشش بدهکار نبود. من با کلی ابروریزی و ناراحتی ازدواج کردم حتی قندون و لیوان نداشتیم از خواستگارم پذیرایی کنیم که از همسایه قرض کردیم بدون جهاز و بدون هزینه ای رفتم خونه شوهرم رفت و آمدم باهاشون کم شد و بابامو ندیدم اما هروقت که میرفتم خونه مامانم( بدون شوهرم اون کلا یکبارهم پاشو خونه مامانم نزاشته خودمم دلم نمیخواسته) بخاطر داداشم اونو میدیدم، که نشسته وسط خونه و مواد میکشه. پارسال که مادرم تحت فشار قسط و بدهی بودبابامم اونو تحت فشار قرار داد که باید پول بدی مامانم نداد و شروع کرد به فروختن وسیله یخچال و تلوزیون و لوازم برقی.... همه رو تا مادرم از سرکار برگرده فروخته بود من به مادرم گفتم حماقت نکنه و طلاقشو بگیره اخر بخاطر اصرارهای من و فشاری که از فروش وسیله اومده بود به مادرم از هم جدا شدن اما به شرطی که مامانم باید ماهی 2 میلیون به بابام پول میداد. حدود سه چهار ماه هم پدر و مادرم بازهم پیش هم زندگی میکردن درصورتی که طلاق گرفته بودن. که باز بابام رفت کمپ و حدود 3 ماهی کمپ موند. الانم اومده بیرون و مامانم اصرار داره که باهم ازدواج کنن فکر میکنه خوب شده درصورتی که بابام بار اول یا دومش نیست که رفتع کمپ. خود بابام خیلی سال پیش میگفت من وقتی مصرفم زیاد میشه میرم کمپ تا از اون شدتش کم کنم که مواد اثر نزاره رو مغزم. اما مادرم انگار طلسم شده الان که بابام برگشته باز خونه راهش داده باز داره بهش خدمترسانی میکنه و به من میگه بیاید با شوهرت خونمون یا مارو دعوت کن بیایم خونتون. من گفتم دلم نمیخواد بابارو ببینم میگه بابات دوستتون داره باید دعوتش کنی و پیش شوهرت براش کار جور کنی. به نظرتون پدری که از پدر بودن فقط دوستت دارم دخترم رو بلده پدره؟؟؟ پدری که النگو و گوشواره از دخترش میدزده پدره؟؟؟ پدری که پول توی جیب دخترشو برمیداره و دخترش مسیر اتوبان رو پیاده میرفت مدرسه پدره؟
من همش یاد اینا میوفتم و نمیتونم بپذریمش
یجورایی رومم نمیشه پیش شوهرم بگم مامان بابام میخوان باز باهم ازدواج کنن.
من خیلی کینه ای ام؟ باید بزارم بیان خونمون و باهاشون رفت و امد کنم؟