همه مون ی شبایی در حالی خابیدیم ک چشامون انقد پف داشت از قیافمون تو اینه خندمون گرفت و اشکمون رفت لای لبامون ، شبایی ک فکر میکردیم دیگه هیچوقت شبیه اش نمیاد
شبایی ک فکر میکردیم با این سنگینی سینه مون ، شب ، توی خواب، دیگه قلبمون نمیتونه جایجا بشه تو سینه مون و از توش میوفته
شبایی ک از درد دست و شونه و کتف و سردرد انقد مسکن خوردیم دل درد کرفتیم
شبایی ک هییییچ راهی جلومون نبوده و هیییچ امیدی نداشتیم و بنظرمون اینجا همینجا همین لحظه دیگه اخر دنیا بوده
شبایی ک با سر خوردیم تو بن بست درحالیکه داشتیم با تمام قوا میدوییدیم برا رسیدن به هدفمون
شبایی ک فکر کردیم صبح بیدار میشیم و انقدر کریه میکنیم تا بمیریم
اما صبح ...
تابش افتاب رو فرش اتاق
گرم شدن نوک انگشتامون ک از سرک کشیدن خورشید تو اتاق مور مور میشد
صدای وانت سبزی فروش «خوردن و خورشتی اشی کویی قرمه سبببزی، ریحون کبابیه» بیدارمون کرد
دیگه نه دستامون درد میکرد نه چشامون پف کرده بود نه دهنمون مزه شوری میداد
صدای جیغ بچه هایی که یا از مدرسه برگشته بودن یا ب مدرسع میرفتن ب کوله پشتی های رنگارنگ و مقنعه های سفید و بدقواره ب سر بچه های کوچولو
مامان چرخ گوشتو روشن میکنه و بچه ها جیغ میزنن اخجون کتلت
زندگی بازی همین صحنه هاست ...
بماند ب یادگار ؛ شبی ک فکر میکردم تا یسال اشک برای ریختن درد امشب دارم 😊😊😊