بچه ها ما عید با برادرشوهرم اینا رفتیم شمال. اونجا یه ویلا داریم و دراصل ما اونارو دعوت کردیم. و بعد از 10 سال ازدواج ما اولین باری بود که بااونا میرفتیم مسافرت. تو مسیر بخاطر اینکه دخترش بی تابی میکرد و نمیزاشت باباش رانندگی کنه و باید مامان باباش جفتشون پیشش میشستن. شوهرم تو ماشین اونا رفت و رانندگی کرد من خودم کل مسیرو تنها با ماشین خودمون اومدم.
وقتی هم که رسیدیم بخاطر بچشون جایی نمیرفتیم چون اکثرا یا بچشون حال نداشت یا چون تا صبح بیدار مونده بود و بازی میکرد تا ظهر میخوابید و نمیتونستیم جایی بریم.
خوده جاریمم تو اون ده روزی که اونجا بودیم یه بار پانشد کمکم کنه. (درسته ویلا برای ماست و یجورایی ما میزبان بودیم اما خب در واقع 10روز داشتیم باهم زندگی میکردیم دیگه!)
حتی یه لیوان که چای میخوردن هم نمیشست به اب دست نمیزد و کلا اون ده روز اب به دست و صورتش و بدنش نخورد حموم هم نرفت دسشویی هم که میرفتن با دستمال مرطوب خودشونو تمیز میکردن و اب نمیگرفتن به دسشویی😩پوشک بچشو کثیف ول میکرد تو پذیرایی واقعا خیلی اون ده روز خسته شدم. الانم بهم زنگ زده میگه یه روز هماهنگ شیم بریم ویلاتون.
دلم نمیخواد بریمممممم چی بگم بهششششش