این داستان رو میدوستم...
یه مردی بوده شغلش کفن دزدی بوده یعنی کفن مرده هارو میدزدیده...
لحظات آخر عمرش که میشه به بچش میگه : من خیلی پشینونم مردم همش لعنتم میکردن... کاش میتونستم یه کاری بکنم...
پسره به باباش قول میده که کاری کنه که مردم دعاش کنن و خدابیامرز پشت سرش میگن...
باباهه هم با خیال راحت میمیره...
مدتی بعد هنین اتفاقی که پسره قول داده بوده میفته...
همه مردم ورد زبونشون این بوده: خدا بیامرزه کفن دزد قبلی رو....
ماجرا ازین قرار بوده که پسره شغل شریف! پدرش رو ادامه داده بوده. منتها پدره انصاف داشته بعد دزدیدن کفن مرده ها یه ذره خاک میریخته روشون اما پسره مرده ها رو تو همون حالت رها میکرده و میرفته...
و من، بار دیگر، وقتی آسمان صدایم کرد، برای خدا دست تکان دادم!