سر همین جریان عروسی که بابام توقع داشت ۵۵۰ تا مهمون از طرف ما شوهرم شام بده بحث داشتیم چون شوهرم هیچ حامی نداشت نه پدر و نه برادر و یک خونه تونسته بود بخره با یک مهمونی کوچیک اومدیم خونمون شوهرم میخواست قرض کنه ولی من خودم نذاشتم... حالا دیشب شوهرم اصرار کرد زنگ بزنم دعوتشون کنم برای ناهار من دعا دعا میکردم قبول کنن اخه بابام گفته بود دیگه دختری نداریم به اسم تو و هیچ وقت نیا این طرف مامانم جواب داد گفت باشه میایم کلی اصرار و خواهش کردم مادرشوهرم خواهرشوهرمم گفتم بیان اونا اومدن ولی خانواده خودم نیومدن ک هیچ گوشیشونم جواب ندادن من بهشون بی احترامی نکردم ولی نمیدونم اونا چرا اینجوری کردن بخدا شوهرم نداشت ۵۵۰ تا مهمون ما رو شام بده ۱۲۰.۳۰ نفرم سمت خودش بودن خونه خرید میخواست قرض کنه من نزاشتم گفتم طلاهامو من میفروشم گفت نه اصلا😔😔