امروز منتظر یک جا ایستاده بودم خلاصه یکی از این بچه های کار اومد در حد هفت یا هشت سال سن داشت گل میفروخت بعد دیدم گرمشه وایساد کنار دیوار ک سایه بود
بعد همینجوری شروع کرد خوندن +من یک دونه اسلحه میخوام بعد مکس کرد منم بش گفتم باید با دنیا تصفیه کنم خلاصه همینجوری نیم ساعت پا ب پای هم شروع کردیم خوندن و خندیدم بعد گفتم حاجی بمون من برم بستنی بخرم بیام مغازه بغلی رفتم خریدم اومدم خورد بعد گفت بازم بیا بخونیم گفتم باش آقا باز این خوند ک دیگ من کم اوردم😂
بعدش گفت خاله چقدر خفنی خوش گذشت یک گلم بهم داد گفتم پول بهت بدم گفت ن مگه تو بستنی خریدی من پول دادم
گفت عشقی بود
بعدم دست داد رفت
درباره شب دیدمش دیدم دست تکون داد دوستاشم دست تکون دادن ،گفت بچه ها این همون دخترس ک تعریف کردم
😕خلاصه ک کاش میشد همیشه خوشحال باشن و هیچ وقت تو خیابونا ندیدشون
🥺🫀